Part 3

5 2 0
                                    

+ چان خبرارو شنیدی؟
همونجور که مجله توی دستش بود جواب داد
- اره کره شمالی از مدار ۳۸ درجه رد شده و معلومه با این جنگ قرار نیست به این زودی از اینجا بریم
نشستم کنارش
+ به دانشگاه ایمیل زدم و شرایط کره‌ رو براشون گفتم اما گفتن فعلا نمیتونن برامون کاری انجام بدن
بی توجه مجله رو ورق زد
- میدونستم، قراره سازمان ملل جلسه تشکیل بده و جنگو تموم کنه پس ما بزودی میریم امریکا
تکیه دادم و چشمامو بستم
+ امیدوارم

********

[روز 27 ژوئن 1950 / سازمان ملل]

+ نمایندگان لطفا رای دهید، این رای گیری به سفارش ایالات متحده برای طرح کمک نظامی به کره جنوبی در جنگ است.
نشستم روی صندلیم، امروز نماینده شوروی جلسه سازمانو تحریم کرده در حمایت از چین، پس حتما طرح کمک به ما تصویب میشه
مانیتور بالای سرم روشن شد
+ تصویب شد. با رای شما کمک نظامی به کره جنوبی تصویب شد، بنابراین کشورها موظف هستند برای کمک به کره جنوبی از هیچ تلاشی دریغ نکنند
دستی روی شونم اومد، آقای کلمنت اتلی نخست وزیر بریتانیا بود
بلند شدم و بهش دست دادم
+ جناب دو نگران نباشید، بریتانیا و ایالات متحده در این مسیر همراه شما هستند
لبخندی زدم
- ممنونم آقای اتلی این باعث دلگرمی ماست، کره جنوبی از شما بابت این حمایت متشکره
بعد از رفتنش وسایلمو جمع کردم تا به سئول برگردم و با رئیس جمهور ملاقات کنم‌. به اتیکت اسمم روی میز نگاه کردم، دو کیونگسو، چقدر برای این میز تلاش کردم و توی چه زمانی بهش رسیدم!

سوار ماشین شدم
+ فرودگاه لطفا
مثل این که واقعا قراره جنگ ادامه پیدا کنه، انتظار داشتم طرح سازمان ملل درباره اتمام جنگ باشه نه کمک نظامی! این امریکا بود که به جای تمام شدنش این طرحو اورد و نه چین و نه شوروی توی جلسه نبودن که بتونن اینو وتو کنن
تا رسیدن به فرودگاه با خودم حرف میزدم
وقتی سوار شدم فقط چشمامو بستم تا به هیچ چیزی فکر نکنم.

******

- سهون وسایلو سریع بیار بیرون تا بریم، میترسم دوباره یه بهونه بیارن پروازو کنسل کنن ها

صدای رادیو رو زیاد کردم و داد زدم
+ چان بیا اینو بشنو

[ شنوندگان گرامی، به دستور ستاد ویژه وزارت دفاع، تمامی افراد بالای ۱۸ سال موظفند خود را سریعا به مراکز نظامی برای سربازی معرفی کنند. عدم ثبت نام پیگرد قانونی دارد ]
همونجور که توی چارچوب در وایساده بود بی اهمیت برگشت رفت
- کسی به ما کاری نداره نگران نباش، سریع بیا بریم
بلند شدم و رفتم سمتش
+ چان ما الان ۱۸ سالمونه و قطعا این که حالا از کشور خارج بشیم برامون مشکل میشه
همینطور که وسایلشو برمیداشت جواب داد
- ما که قراره برای دانشگاه ۴ یا ۵ سالی توی امریکا باشیم و حتما تا اون موقع جنگ تموم میشه پس نگران نباش
بلند شد ایستاد جلوم
- حتی مشکلی هم باشه پدر و مادرمون میتونن با پول حلش کنن پس دیگه جای نگرانی نداره
با این که متقاعد نشده بودم اما کمکش وسایلو برداشتم و راه افتادیم سمت فرودگاه.
با سه دقیقه تاخیر رسیدیم و سریع رفتیم تا کارت پرواز بگیریم، خانمی که توی گیت پرواز بود گذرنامه هامونو گدفت و بهمون یه نگاه انداخت
+ پارک چانیول و اوه سهون؟
هردو همزمان گفتیم بله
گذرنامه هامونو بهمون پس داد
+ متاسفم شما ۱۸ سال سن دارید و مشمول سربازی اجباری هستید به همین دلیل خروج از کشور برای شما ممکن نیست
چان شروع کرد داد و بیداد ولی من از قبلش هم میدونستم این اتفاق میوفته، نشستم روی صندلی و داشتم به اون همه تلاشی که برای بورسیه دانشگاه هنر امریکا کرده بودیم فکر میکردم ولی چان بیخیال نمیشد و مدام اینطرف و اون طرف میرفت و با همه حرف میزد شاید راهی پیدا کنه.
وقتی هواپیما بلند شد احساس کردم همه امیدم برای تحصیل هم از بین رفت، واقعا باید به این زودی میرفتیم سربازی اونم درست وقتی که به خواستمون رسیده بودیم؟ لعنت بهش
ناامیدانه برگشتیم خونه، حتی حوصله نداشتیم باهم حرف بزنیم. چشمای اشکی چان و ذهن بهم ریخته ی من جایی برای حرف و بحث نداشت.
ساعت ۱۱ شب بود، به چان گفتم بیاد بریم قدم بزنیم و با کلی اصرار راضی شد، کل دیوارای شهر پر شده بود از اعلامیه سربازی و همه جا پر از نظامی ها بود، رفتیم روی پل هان و بی توجه به اون همه سر و صدای اطراف به اسمون زل زدیم که چان داد زد
- سهون این شهابو ببین
به مسیر شهاب سنگی که با سرعت رد شده بود خیره شدم، قدیمیا دربارش خیلی چیزا میگفتن اما از نظر من فقط یه اتفاق جالب بین هزاران اتفاق ناخوشایند بود.
+ چان ما باید زودتر برای سربازی ثبت نام کنیم تا سریعتر هم بتونیم ازش خلاص بشیم
سرشو انداخت پایین و به رودخونه زل زد
- فکر میکنی فرقی میکنه؟ بورسیه ما دیگه عملا لغو شده
+ حتما فرق میکنه، ما بازم میتونیم براش اقدام کنیم انقدر ناامید نباش
- حرفایی میزنی که حتی خودتم بهشون باور نداری
شروع کرد قدم زدن روی پل و به قدماش خیره بود
- باشه فردا میریم ثبت نام میکنیم، قبلش باید به خانوادمون اطلاع بدیم اونا حتما فکر میکنن ما رفتیم امریکا
سری تکون دادم و به قدم زدن ادامه دادم.

*******
همه رفتن جز من و تهیونگ، اصلا انگار دنیا رو سرم خراب شده حتی نمیدونم توی خوابگاه خالی و پادگانی که سر هم ۱۰۰ نفر توش نیست چیکار کنم.
نشستم روی صندلی وسط زمین تمرین و با دکمه لباسم بازی میکردم
+ پنچری
حوصله نداشتم جوابشو بدم
+ هی بک بیا بریم اشپزخونه حالا دیگه کسی بهمون گیر نمیده
همونجور که سرم پایین بود جواب دادم
- میدونی چند روزه که همه رفتن؟
نشست کنارم
+ هشت روز شایدم نه روز
- حتی خبر نداریم کجان
دستشو گذاشت رو شونم
+ اونا از ما بهتر میدونن چیکار کنن نگران نباش
بلند شدم و راه افتادم سمت اشپزخونه و تهیونگم سریع خودشو رسوند بهم
+ تو اگه افسردگی هم بگیری باز از شکمت نمیگذری نه؟
زد زیر خنده
از بلندگوی پادگان اعلام کردن...

                          ~~~~~~~~~~~~

اینم از پارت جدید امیدوارم لذت ببرید🙌🏻

ووت و نظر رو هم فراموش نکنید🫠

شهاب سنگ | MeteoriteWhere stories live. Discover now