خرابکار

24 10 4
                                    


- زنگ گوشیت رو عوض کردی؟
چانیول پرسید و بکهیون هیچ جوابی نداشت. لبخند سردی زد و بی‌تفاوت به صدای زنگ دوباره دراز کشید.
- آره، قبلی قدیمی شده بود.
استاد ادبیات چند ثانیه‌ای بیشتر بهش نگاه کرد و بعد با ملایمت پرسید:«نمی‌خوای بهش جواب بدی؟». 721 یه دسته از موهاش رو پشت گوشش گذاشت و در حالی که لب‌هاش رو روی هم می‌فشرد سرش رو به نشونه‌ی "نه" تکون داد.
- چیز مهمی نیست، الان می‌خوام فقط باهم وقت بگذرونیم. من خیلی حالم خوب نیست... الان فقط تو رو لازم دارم چانی، فقط تو رو می‌خوام.

لازم دارم که دروغ‌هام رو باور کنی.
با خودش فکر کرد اما توی صورتش سعی کرد تا حد امکان قصدش رو پاک نشون بده. صدای زنگ بألاخره قطع شد و استاد پارک هم لبخندی بهش زد.
- هرچیزی که تو بخوای، من انجامش میدم؛ هر جایی که تو بری، من همراهت میام؛ هر لبخند و هر اشک تو، دلیلیه که من لبخند بعدی رو روی لب‌هام می‌نشونم یا اشک بعدی از گوشه‌ی چشمم می‌چکه؛ به سوختن ستاره‌ها شک کن، به طلوع خورشید شک کن، به دروغ بودن حقیقت شک کن؛ اما هیچ‌وقت به عشق من شک نکن* بکهیون.

مأمور سایه از پشت شیشه‌ی عینکی که مناسب چشم‌هاش نبود، با دهنی که باز مونده بود، به تصویر کمی تار پارک چانیول نگاه کرد. اون حرف‌هایی که شنیده بود، براش سنگین بودن.
اون با کلمات عاشقانه یا محبت‌آمیز آشنایی‌ نداشت. توی زندگیش خشونت رو می‌شناخت، بی‌اعتمادی، شکست و پیروزی، گذر کردن، هیجان و عجله کردن و در نهایت، نامرئی بودن رو به خوبی می‌شناخت. اون با لقبش عجین شده بود؛ در حدی که گاهی فکر می‌کرد اگر زیاد از حد توی تاریکی شب کنار سایه‌ها بخزه، تبدیل به یکی ازشون میشه.

دیده شدن برای 721، دورترین چیز از تجربه‌ی آشنا بود. حالا باید چه جوابی به مرد می‌داد؟ 720 چه جوابی می‌داد؟ ذهنش، که همیشه با سرعت بالایی داده‌ها رو پردازش می‌کرد، حالا کندتر و در بهت بود.
چانیول لبخندی بهش زد و کمی جلوتر اومد. 721 مطمئن نبود چه حرکتی کنه، چون برای یکی از معدود دفعات حرفه‌اش، از حرکت حریفش اطلاعی نداشت؛ پس وقتی دست چانیول نزدیک شد، فقط ناخودآگاه چشم‌هاش رو بست.

مرد بزرگتر با دو انگشت عینک مطالعه‌اش که سر خورده بود رو عقب‌تر داد و دوباره به سمت خودش از تخت برگشت.
- یادت نیست؟ این سوگند ازدواجمون بود، خب حداقل برای من بود.
721 بعد از دور شدن مرد تازه به‌خاطر آورد که نفس بکشه و بعد سری تکون داد.
- البته که یادمه چانی، چطور می‌تونم اون روز رو فراموش کنم؟
چانیول لبخندی زد و دوباره کتابش رو برداشت.
- فکر نکنم بتونی، به‌هرحال روز خیلی خاصیه.

کتاب خوندن با پارک چانیول کاملاً بی‌استرس نبود، اما از زمان شروع شدن مأموریت کذاییش تا الان، راحت‌ترین بخش بود. مرد بزرگتر وقتی کتاب رو به دست می‌گرفت، کاملاً در اون غرق می‌شد و 721 هم زمان این رو داشت که همزمان با گاهاً ورق زدن بی‌هدف کتاب، به قدم‌های بعدیش فکر کنه.
اون با موفقیت 720 رو حذف کرده بود و جایگزینی هم تا حد نسبتاً قابل قبولی پیش رفته بود. حالا وقت این بود که به عنوان 720 جدید، ارتباطات سابق مأمور خائن رو هم کشف کنه و با استفاده ازشون اطلاعات بیشتری از  KYS به‌دست بیاره. این وسط فقط و فقط یه مشکل بی‌اهمیت وجود داشت و اون تماس امروز بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

‌DCCXXIWhere stories live. Discover now