No.12- part6

39 12 4
                                    

از اینکه طول کشید عذرخواهی میکنم.
                                  ______________

بخش ششم


مثل همیشه نیمه شب، از خونه ای که بهش داده بودن بیرون می زد و به مخفیگاهش پناه میبرد.

جایی که پارک چانیول واقعی خودش رو قایم میکرد. پارک چانیولی که فقط بکهیون دلیل به ارتش پیوستنش رو می دونست.

ده سال از وقتی که خواهرش رو گم کرده بود می گذشت و هر روز رو بخاطر پیدا کردنش سپری می کرد. هنوز نتونسته بود پیداش کنه اما دست از تلاش برنداشت. تنها کسی که از خانواده‌ش مونده بود، خواهرش بود که کنارش نبود.

سرش رو بالا گرفت و به پر زرق و برق ترین قسمت شهر، یعنی محلهی چینیها نگاه کرد. کلاب خیابون دچانگ به کثیف بودنش معروف بود. تنها جایی که فرد بدون توجه به دین و آیین، می
تونست هرکاری که دلش میخواد انجام بده.

با نزدیک تر شدنش به کلاب، صدای بلند آهنگ و سر و صدای افرادی که اون تو بودن بیشتر و بیشتر میشد و عده ی نچندان کمی هم بیرون از کلاب، به کارهایی که چانیول علاقه نداشت ببینه مشغول بودن.

به جای گذشتن از خیابون اصلی، چرخید و کوچهی تنگی که به کالب متصل بود رو انتخاب کرد.

حوصله‌ی سر و کله زدن با آدمای معتادی که بیرون کالب ایستاده بودن رو نداشت بخاطر همین کمی سریعتر حرکت کرد.

به ته کوچه که نزدیک شد، دستش توسط کسی محکم گرفته شد و بهش اجازه نداد جلوتر بره.

برگشت و به پسری که پشت سرش بود نگاه کرد:

-اتفاقی افتاده؟

چانیول مودبانه سوالش رو پرسید و منتظر جواب پسر شد. اون پسر دستش رو به بازوی چانیول رسوند و یکم فشارش داد. انگار که چیزی پیدا کرده بود با ذوق سرش رو بالا گرفت و به چشمای
چانیول نگاه کرد:

-تو توی ارتشی؟؟؟ بخاطر همینه که بازوهات انقدر سفتن؟؟

چانیول با ابروهای بالا رفته به پسری که کراپ صورتی جیغ آستین بلند و شلوار جین تنگ مشکیای پوشیده بود نگاه کرد. زیاد تاریک نبود اما توی اون فضا، پسر رو به روش رو شبیه بکهیون دید.

-نظرت چیه امشب رو با من بگذرونی؟ دوست خوبی میشم میتونی هرچی که دلت میخواد باهام درمیون بذاری

اون پسر دست چانیول رو گرفت و سمت کلاب کشید. چانیول به صدایی که به هیچ عنوان شبیه صدای بکهیون نبود گوش داد و دستش رو از دست اون پسر درآورد.

-متاسفم

پسر خواست دوباره دستش رو بگیره اما چانیول جاخالی داد و عقب تر رفت. پسر دستش رو که با انگشتر های طلایی رنگ تزیین کرده بود، کمی بالا گرفت و توی هوای تکون داد:

-نمیخوام اذیتت کنم فقط همین امشب..

پارک چانیول برای تموم شدن جمله.ی اون پسر صبر نکرد و از کوچه بیرون رفت. پسر مو قهوه‌ای، لب پایینش رو به دندون گرفت و چنگی به موهاش زد.

به دوستاش پز داده بود که دوستپسرش توی ارتشه ولی اون هیچ دوست پسری نداشت و فقط بلوف زده بود. امشب همه‌ی دوستاش با پارتنرشون به کلاب اومده بودن و خودش تنها مونده بود.

از اینکه می دونست قراره کلی دست انداخته بشه آهی کشید و با ناراحتی، وارد کلاب شد.

از اونطرف، پارک چانیول لحظه به لحظه به دریا نزدیک میشد و میتونست رطوبت دریا و بوی هوای شرجی رو حس کنه.

No.12 | شماره۱۲Onde histórias criam vida. Descubra agora