نور خورشید و گرمایی که وسط زمستون از پنجرهای که پردهاش کشیده شده بود، پشت پلکهاش میتابید و باعث میشد توی خواب راحتش اخمی روی چهرهاش بنشونه و ابروهاش رو مهمون هم بکنه.
روش رو از پنجره گرفت؛ اما نور خورشید کار خودش رو کرده و خواب رو از سر پسر امگایی که برهنه لابهلای لحاف کلفت پشمیاش پیچیده شده بود، پرونده بود.
چشمهاش رو باز کرد و چند باری پلک زد تا خوابی که پشت پلکهاش مونده بود و دیدش رو تار میکرد، راهش رو بگیره و در بره. بعد کمی توی خودش پیچید که با حس لزجی بین پاهاش وسواسش به خستگی و کوفتگی بدنش غالب شد و کاری کرد که پسر امگا ناگهان از تختش بلند شه و فوری بهسمت حموم بره تا توی وان آب گرم، با روغنها و صابونهای معطرش، تنش رو تمیز و خوشبو کنه.بهمحض اینکه خودش رو کامل تمیز کرد، موها و بدنش رو با روغنهای مختلف نرم و خوشبو کرد و لباسهای تمیز پوشید، خدمتکار بتاش رو صدا زد تا ملافههای تختش رو براش عوض کنه.
درحالیکه دختر بتا ملافههای کثیف و خیسشده رو از روی تخت برمیداشت تا برای شستن از اتاق بیرون ببره، پسر کنار پنجره رفت، صندلی چوبی موردعلاقهاش رو که با بالشتکهای گیلاسیرنگش نرم و راحتش کرده بود رو کنارش گذاشت و روش نشست.
آرنجش رو به لبهی پنجره تکیه داد و به پکی که تماماً با برف پوشیده شده بود، خیره شد. سعی کرد از همینجا خونهی شکارچی رو پیدا کنه؛ پس پیاش رو گرفت و به آخرین نقطه از پک رسید.
کلبهی تکافتادهای لب مرز پک بود که شکارچی اونجا روز و شبهاش رو میگذروند.
- اربابزاده... کار دیگهای با من ندارید؟
تنها صدای دختر بود که تونست پسر رو از افکارش نسبت به شکارچی بیرون بکشه. اون روز عجیب آروم و ساکت بود، بدنش دیگه احساس داغی و کسلی نداشت و انرژی عجیبی حس میکرد. امروز که توی آینه خودش رو دید، با اطمینان میتونست بگه که پوست صورتش برق میزنه.
- نه، چیزی نیست.
بتا داشت برمیگشت که دوباره با صدای امگا متوقف شد.
- پدر و مادرم هنوز برنگشتن؟
- صبح پدرتون اینجا بود، به شکارچی سپردن برای مادرتون آهو شکار کنه.
سر امگا با شنیدن اسم شکارچی بهسرعت بهسمت خدمتکارش چرخید؛ اما با فهمیدن اینکه چطور واکنش نشون داده، لب خودش رو گزید و از رون پاش نیشگونی گرفت.
- آهان... دیگه میتونی بری.
در که بسته شد، دوباره سرش رو بهطرف پنجره چرخوند و دستش رو زیر چونهاش زد. به خونهی شکارچی که میدونست الان خالیه، خیره شد و دوباره اجازه داد توی افکار و صحنههای دیشبش غرق بشه.
YOU ARE READING
Cherry - vkook
Fanfiction- الان جرم کردیم. - من فقط بوسیدمت. - این گناه بود. - لبهات رو گناهآلود کردم؟ چه بد! گناهم رو بهم پس بده. شکارچیها حق نداشتن عاشق بشن، این قانون پک بود. وظیفهی اونها حفاظت و شکار برای پک بود؛ اما اگه یک طرف قضیه پسر رئیس پک بود، چی؟ اگه یه شب...