پک عمیقی به سیگار زد. با زنگ خوردن گوشی دست برد و صدای ضبط رو کم کرد، گوشیرو از روی داشتبرد چنگ زد. با دیدن اسم 'کوان' دود سیگارو بیرون فرستاد و دکمهی سبز رنگ گوشیرو فشرد:
_ الو...بله؟
صدای پشت خط بین بوق بلند ماشین بغلی گم شد، با خشم به سمت چپش نگاه کرد. شیشه رو بالا کشید تا صدای ماشینها و غرغر آدمها کم بشه:
_ چی گفتی؟
_ قربان چند نفر دستگیر شدن، چیکار کنم؟
چشماش رو در حدقه چرخوند، لعنتی به شانسش فرستاد که یک روز آزاد هم برای خودش نداشت. سیگار رو توی جاسیگاری ماشین خاموش کرد:
_ چرا دستگیر شدن؟
_ قربان توی بار قمار و شرط بندی میکردن! (در کره جنوبی تمام قمارها و شرطبندیها غیرقانونی هستند، به جز اسب سواری و بخت آزمایی)
نفسشرو به بیرون فوت کرد:
_ دارم میام!
_ بله قربان.
گوشیرو قطع کرد و کلافه به ترافیکی که تازه داشت سبک میشد چشم دوخت.
بعد 20 دقیقه با سردرد ناشی از بوقها و فریادهای مردم به اداره رسید، سوییچ ماشین رو به سمت سرباز پرت کرد:
_ اینو پارک کن!
سرباز احترامی گذاشت و به سمت ماشین رفت، با قدمهای محکم خودش رو به داخل اداره رسوند.
اداره از هر زمان دیگهای شلوغتر و پر سروصداتر بود. به سمت اتاقش رفت، هرچی به اتاقش نزدیک تر میشد صدای بحث و گریهی بیشتری به گوشش میخورد:
_ ستوان توروخدا بزار بریم، الان پدر و مادر من نگرانم شدن.
سرباز کلافه نفسش رو به بیرون فوت کرد:
_ مگه دست منه؟ الان جناب سرگرد میان خودشون رسیدگی میکنن!
بدون نگاه کردن به افراد توی سالن انتظار جلوی در اتاقش ایستاد، سرباز با دیدن یونگی صاف ایستاد و احترام گذاشت، با اخم سری تکون داد و در اتاق رو باز کرد و مستقیم به سرباز زل زد:
_ هر دو نفر ر باهم میفرستی داخل...به سروان لی هم بگو بیاد اتاقم.
سرباز دوباره احترامی گذاشت، وارد اتاق شد و درو نیمه باز رها کرد:
_ بلند شید از سمت راست دونفر دونفر برید داخل!
دو پسری که اولین نفرات بودن با تردید و نگرانی از جا بلند شدن و وارد اتاق شدند.
یونگی کتاش رو از رگال آویزون کرد و پشت میز نشست، پروندهرو باز کرد و شروع به خوندن کرد
نشستن دونفر رو روبروش حس کرد، همونطور که داشت پروندهرو میخوند ازشون سوال پرسید
_ نام و نامخانوادگی؟
_ شین مین وو
هوم کشداری گفت و اسمش رو نوشت، نفر دوم نفس هاش رو مقطع بیرون داد، مین وو با تعجب نگاهش کرد ترس و اضطرابش غیرطبیعی بود، در اتاق باز شد و سروان لی وارد شد. کنار یونگی ایستاد و با تعجب به نفر دوم داخل اتاق خیره شد، خواست چیزی بگه که خودش پیش قدم شد:
_ جئو...جئون جونگکوک!
گفتن اسمش با بالا اومدن یهویی سر یونگی یکی شد. سروان لی با تعجب به یونگی و جونگکوک خیره بود، یونگی با بهت از جا بلند شد:
_ جو..جونگکوک تو اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک با ترس از جا بلند شد و قدمی به عقب برداشت:
_ هیونگ...خواهش میکنم.
با تعجب به چشم های جونگکوک که دو دو میزد خیره شد:
_ کوک توروهم داخل اون مهمونی گرفتن؟!
جونگکوک با ترس آب دهنش رو فرو خورد و سرش رو تکون داد:
_ دفعه اولم بود باور کن نمیدونستم شرط بندی میکنن!
یونگی مبهوت به میز تکیه داد و دستی داخل موهاش کشید:
_ وای...کوک تو آبرومون رو بردی!
سروان لی قدمی به یونگی نزدیک شد:
_ به فرمانده جئون اطلاع میدین؟!
جونگکوک قدمهای سریعی برداشت و بازوی یونگی رو گرفت:
_ نه هیونگ...خواهش میکنم بابا نفهمه...به خدا قسم دفعه اولم بود!
یونگی با صدای سرد و محکمی غرید:
_ ساکت باش...فقط ساکت باش جونگکوک!
مینوو پوزخندی زد، سرفهی مصلحتی کرد تا توجهشون به سمت خودش جلب کنه، لی نگاهش کرد:
_میشه با خانوادم تماس بگیرم؟
از لحن و صدای نا امیدش یونگی ابرویی بالا انداخت، نگاه کوتاهی به جونگکوکی که بغض آلود به زمین نگاه میکرد، سری تکون داد و به تلفن روی میز اشاره زد.
مینوو از روی صندلی بلند شد و به سمت تلفن رفت، بعد گرفتم شماره ای گوشی رو روی گوشش گذاشت، یونگی به حرکاتش خیره بود که با استرس گوشهی لبش رو میگزید:
_ الو سلام مامان میسو خونه است؟
_ چی؟ خدای من مامان ساعت از یک شب گذشته، زنگ بزن بهش ببین کجاست!
دستشرو داخل موهاش کرد و کشید:
_ محض رضای خدا یک بار تو کل زندگیت مادرانه رفتار کن.
یونگی گوشیو از دستش کشید که صدای زن توی تلفن پخش شد:
_ به تو مربوط نیست مینوو بهت گفتم میسو دیگه بزرگ شده و به تو مربوط نیست چه کاری انجام میده!
یونگی با اخم دستی به موهاش کشید:
_ سلام وقت بخیر خانوم، سرگرد مین هستم هستم از اداره پلیس، برای رسیدگی به پرونده پسرتون...
گوشی از دستش کشیده شد، مینوو فریاد زد:
_ زنگ بزن به میسو ببین کجاست، اگه یه اتفاقی براش بیوفته نابودت میکنم فهمیدی؟!
یونگی با خشم فریاد کشید:
_ سرباز کیم!
سربازی که جلوی در ایستاده بود درو باز کرد و احترام گذاشت:
_ بله قربان؟
یونگی به مین وو اشارهای زد:
_ ایشون رو به بازداشتگاه منتقل کن، تنش میخاره!
مینوو با عصبانیت تلفن رو روی میز کوبید:
_ جناب سرگرد من تو اون پارتی یکیو دیدم که شبیه خواهرم بود خواهشاً بزارید ببینم خواهرم بوده یانه!
_ ما مسئول پرونده خودتیم نه خواهرت!
مین وو با التماس دست هاش رو روی میز گذاشت و با درموندگی که توی صورتش مشخص بود گفت:
_ خواهش میکنم سرگرد...یه تماس!
یونگی کلافه چشماش رو تو حدقه چرخوند، دوباره روی صندلی نشست و سرشو تکون داد:
_ کیم بیرون باش!
سرباز دوباره احترام گذاشت و درو بست.
تلفن رو دوباره به سمت مینوو هل داد
مینوو با عجله دوباره شماره ای گرفت:
_ الو کجا بود؟
_ تولد؟ مطمئن باشم؟
با تردید چشم هاش رو بست:
_ باشه...من یک ساعت دیگه زنگ میزنم باهاش صحبت کنم!
تلفن رو قطع کرد، یونگی نگاهش کرد:
_ تموم شد؟
_ بله.
_ نمیان دنبالت؟
_ پدرم نیست و مادرم امشب نمیتونه بیاد!
یونگی سرشو تکون داد و دوباره سرباز رو صدا زد، سرباز وارد اتاق شد و بعد احترام ایستاد:
_ تا بازداشتگاه همراهیش کن.
سرباز نزدیک مینوو شد
_ قربان میتونم یک ساعت دیگه تماس بگیرم؟
یونگی بدون نگاه کردن بهش گفت:
_ بگو یک ساعت دیگه اجازه داره تماس بگیره!
سرباز پاشو بهم کوبید دستبندی به دست مینوو زد و از اتاق خارج شد:
_ سوجون برو بیرون.
سروان لی احترامی گذاشت و بعد نگاهی به جونگکوک از اتاق بیرون رفت، یونگی دستاش رو درهم قلاب کرد و روی میز گذاشت و به صورت سفید شده از ترس جونگکوک خیره شد:
_ خب جناب جئون جونگکوک...میشنوم!
نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبروی یونگی نشست، آب دهنش رو خورد و به یونگی خیره شد:
_ خب...من...یعنی سونگ هو گفت یه بار جدید باز شده...
یونگی پوزخندی زد:
_ توئه سادهام باورت شد؟
جونگکوک موهای جلوی صورتش رو کنار زد و به چشمای یونگی خیره شد:
_ نمیدونستم همچین باریه...وگرنه نمیرفتم.
یونگی دستاش رو مشت کرد، از پارچ روی میز توی لیوان آب ریخت و یک نفس سر کشید:
_ باشه گیریم نمیدونستی، چرا وقتی فهمیدی اوضاع قمر در عقربه نزدی بیرون؟
بدون فکر سریع حرفش رو زد:
_ اگه زود برمیگشتم مامان مشکوک میشد!
یونگی نیشخندی زد و سری به تاسف تکون داد:
_ باورم نمیشه داره 20 سالت میشه جونگکوک!
جونگکوک با اخم نگاهش کرد:
_ من به خاطر کاری که به رشتهام مربوط بود رفتم! به خاطر این شغل فاکی تو و بابا هیچ غلطی نمیتونم انجام بدم؟
با اخم مشتش رو روی میز کوبید و آروم غرید:
_ بفهم قمار و شرط بندی تو این کشور غیرقانونیه و تو حتی سنت قانونی نشده!
تلفن روی میز به صدا درومد، بعد نفس عمیقی که کشید دست برد و تلفن رو برداشت:
_ بله؟
_ قربان سروان کیم تهیونگ اومدن!
اخماش شدت گرفت کیم تهیونگ؟...اسمش براش آشنا بود:
_ بفرست داخل!
تلفن رو قطع کرد، نگاهی به جونگکوک که با اخم پوست لبش رو با دندون میکند، انداخت. اگر بیرون میفرستاد ممکن بود داییاش ببینه، پس ترجیح داد جونگکوک داخل اتاق بمونه.
تقهای به در خورد، نفس عمیقی کشید و اجازه ورود داد:
_ بفرمایید.
در رو باز کرد و قدمی به داخل اتاق برداشت و احترامی گذاشت، اولین چیزی که توی صورتش یونگی رو جلب کرد چشمای سرد و جدیاش بود. کامل وارد اتاق شد، دراتاق رو بست و جلوتر رفت، چشمای کشیده و قهوهای رنگ، هیکل درشت و قد بلند که تو لباس نظامی خیلی خوب دیده میشد. موهای یکدست مشکیاش رو سمت عقب داده بود و طرهای روی چشماش افتاده بود.
یونگی دوتا ابروهاش رو بالا انداخت و در ذهنش جملهی "برای سروان بودن زیادی خوشچهرهاست" مرور شد.
صدای محکمش توی اتاق پیچید:
_ سروان کیم تهیونگ هستم، از سئول منتقل شدم به بوسان!
یونگی با فهمیدن چیزی دست برد از لای پروندههای روی میز پروندهاش رو بیرون کشید:
_ سروان انگار خیلی عجله داشتی برای معرفی خودت، ساعت دو شبه!
تهیونگ دستاش رو داخل جیبش کرد:
_ ترجیح دادم زودتر مستقر بشم!
از گوشه چشم نگاهی بهش کرد، دوباره به نوشتههای داخل پرونده چشم دوخت:
"سروان کیم تهیونگ، 30 ساله، از 19 سالگی وارد دانشکده نظامی شده و در عملیاتهای زیادی شرکت داشته...هفت ماهه پیش از درجه سرگردی به درجه سروان یکم نزول کرده و هفت ماه معلق از خدمت بوده!"
ابرویی بالا انداخت، به صورت خشک و بی احساسش خیره شد:
_ نزول از درجه سرگردی به سروان علتش چی بود؟
بدون نگاه کردن به صورت یونگی دستهاش رو از پشت به هم گره کرد:
_ به دلیل یه سری مسائل شخصی!
اخمهاش درهم شد، نفس عمیقی کشید و بعد تکیه دادن به صندلیش گفت:
_ باید توقع داشته باشم برام کامل توضیح بدی چون مافوقتم سروان!
بلاخره به چشمای یونگی نگاه کرد، پوزخندی زد:
_ به دلیل سرپیچی از دستورات مافوق و...ضرب و شتم!
یونگی با چشمای ریز شده ابروش رو بالا انداخت، داشت با این حرف گوشزد میکرد که حرف مافوق براش اهمیتی نداره؟!
با جدیت پروندهرو بست:
_ علت انتقالت؟
تهیونگ که کلافه شده بود کمی توی جاش تکون خورد:
_ تصمیمی بود که مقامات گرفتن!
پرونده رو گوشه میز هل داد:
_ خیلیخب سروان، از فردا راس ساعت 7 صبح میتونی کارتو شروع کنی، امیدوارم همکارهای خوب و البته بی دردسری برای هم باشیم!
دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد، دستهای محکم و قویشون در هم گره خورد بعد فشار کمی که به دست هم وارد کردند، تهیونگ احترامی گذاشت و برگشت تا از اتاق خارج بشه که چشمش به جونگکوکی که کز کرده بود و سرش رو روی دستهی صندلی گذاشته بود خورد، بعد مکثی بی توجه از اتاق بیرون زد.
_ خب کوک...چیکار کنیم؟
سرشو از روی دسته بلند کرد و با التماس نگاهش کرد، چشماشو درشت کرد و با مظلومیتی که فقط برای خر کردن یونگی بود زمزمه کرد:
_هیونگ...بزار برم، جز تو و سوجون که کسی منو نمیشناسه!
یونگی یا اخم از پشت میز بلند شد:
_نخیر...امشب توی بازداشت میمونی تا درس عبرت بشه برات!
_هیونگ خواهش...
با باز شدن در اتاق حرفش نصفه موند:
_یونگی جمع کن بریم...امشب هم دیر بریم زنداییت سرمون رو میزنه!
با ورود جئون بزرگ، یونگی و جونگکوک خشکشون زد، جرئت برگشتن و نگاه کردن به چشم های پدرش رو نداشت...
_آه نمیدونستم بازجویی داری!
جونگکوک چشماش رو بست و لبش رو گاز گرفت، با ایستادن جئون کنارش صدای مبهوتش رو شنید:
_عه...جونگکوک تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟!
جونگکوک چشماش رو باز کرد:
_من...خب هیونگ...چیز...
جیهون که متوجه خراب بودن جو و حال بد جونگکوک شده بود، با اخم دستاش رو داخل جیب شلوارش کرد:
_یونگی چیشده؟!
یونگی مستاصل نگاهی به جونگکوک کرد، هیچوقت نمیتونستند به جیهون دروغ بگن، با گفتن اولین حرف تا آخرش رو میفهمید:
_با توام یونگی!
سرشو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت:
_جونگکوک رو تو باری که قمار و شرط بندی میشد گرفتند!
YOU ARE READING
⛓️AMORANSIA⛓️
FanfictionName: Amoransia Couple: vkook, yoonmin, sope Genre: criminal,age gap, romance, dram. Happy end آمورانسیا داستان خواستن و نرسیدنه، شاید برای کاپلی فدا کردن خودت به خاطر عشق، برای کاپلی زنده کننده خاطرات تلخ و شیرین... جونگکوک پسر سر به هوای فرمانده ج...