"چپتر ششم"

5 2 1
                                    

در حالی که پاهاش رو روی میز گذاشته بود و به صندلی تکیه داده بود دست هاش رو زیر سرش گذاشته بود، چشم هاش رو بسته بود و روی بازجویی هایی که انجام داده‌ تمرکز کرده بود.
همه‌ی سوژه ها کم سن و سال، اخمی روی پیشونی‌اش نقش بست اگه کار یه گروه قاچاق باشه باید زمینی رد کرده باشن و از کشور خارج کرده باشن. چشم هاش رو به هم فشار داد و سعی کرد تک تک صحبت های شب گذشته توی ذهنش پررنگ بشه.
"کیونگ می‌گفت می‌خواد با دوهان بره به اون بار، همون باری که کیونگ توش ناپدید شد و دوهان گفت خبر نداره یهو و با عجله کجا رفته...تازه باهم دوست شده بودند 4 ماه بود."
"جنی می‌گفت تازه با اون پسره دوست شده، هیچ کدوم ما و اعضای خوابگاه نمی‌شناختیمش!"
" دوست دا سوک قرار بود آخر هفته یه مهمونی بگیره و قرار بود با سومان و دوست پسرش دا سوک بریم اونجا ولی انگار کنسل شد چون دا سوک زنگ زد گفت پاش مشکل پیدا کرده و انگار شکسته!"
"من و سومان خیلی کم همو میدیدم چون خانواده‌اش اجازه نمیدادن که شب ها از یه تایمی بیشتر بیرون بمونه برای همین قرار بود یه روز کلاس فوق العاده رو بپیچونه و باهم بریم به بار...اما اونم نشد چون پام مشکل پیدا کرد و شکست، خود سومان زنگ زد به دوهان و ازش معذرت خواست."
جرقه‌ای توی ذهنش زده شد و شمعی رو روی سرش روشن کرد. چشم هاش رو باز کرد و به کامپیوتر خاموش روی میز زل زد:
_ کیونگ می‌گفت می‌خواد با دوهان بره به اون بار...
_ آخر هفته قرار بود بریم مهمونی که پام شکست، خود سومان زنگ زد به دوهان و ازش معذرت خواست...
با تکراری بودن یک اسم تو دو داستان متفاوت پاهاش رو از روی میز برداشت و اسمش رو یادداشت کرد.
_ تکرار شدن اسمت تو دو داستان متفاوت نمیتونه زیاد اتفاقی باشه، دوهان!
انگار که چیز مهمی کشف کرده باشه با پوزخند پر رنگ روی لب هاش به اسم دوهانی که ندیده بودش زل زده بود و توی ذهنش انواع و اقسام سناریوها رو پیاده کرد تا ببینه کدوم به واقعیت نزدیک تره!
در اتاق باز شد و سروان پارک وارد شد، تهیونگ نگاه خسته‌اش رو از روی پرونده و کاغذهای روبروش گرفت و به پارک نگاه کرد:
_ پارک تو شماره نام دا سوک رو داری؟ همونی که دوست پسر سومان بود!
پارک با کنجکاوی سری تکون داد و بعد به هم ریختن کاغذهای پخش شده روی میزش، برگه‌ای رو برداشت و بعد نگاهی به سمت تهیونگ گرفت:
_چیشده؟ می‌خوای چیکار؟
تهیونگ سریع از روی صندلی بلند شد و با کور سوی امیدی که توی دلش روشن شده بود برگه‌رو توی هوا از دست پارک قاپید و نگاهی بهش انداخت:
_ باید از یه چیزی مطمئن باشم!
پارک ابرویی بالا انداخت و با امید به سمت تهیونگ قدمی برداشت:
_چی پیدا کردی؟
تهیونگ نگاهش رو از برگه گرفت و تلفن رو از روی میز برداشت و شروع با گرفتن شماره کرد:
_ میگم حالا...
پارک کنار تهیونگ ایستاد و با کنجکاوی نگاهش کرد که چجوری سریع و خونسرد شماره رو گرفت و تلفن رو روی گوشش گذاشت، بعد دو بوق تلفن از سمت دا سوک جواب داده شد:
_ بله بفرمایید؟
تهیونگ اخمی به سر و صدای پخش شده از تلفن کرد، دوست داشت بهش مشکوک باشه و امیدوار بود این مشکوک شدن به سرنخی برسوندش.
_ سلام آقای دا سوک؟
صدای موزیک و سر و صدای اطراف کمتر شد، انگار که وارد جای خلوتی شده بود تا صدای پشت خط راحت به گوشش برسه:
_ بله خودمم.
دستش رو روی میز گذاشت و وزنش ررو روی دستش انداخت، لب هاش رو به هم فشرد:
_ من کیم تهیونگ هستم، از اداره بوسان!
_ بله بله...چیزی شده؟ جی سومان پیداش شده؟
_ خیر متاسفانه برای کاری باهاتون تماس گرفتم!
صدای بی تفاوت دا سوک بلند شد، انگار که پیدا شدن و نشدن دوست دخترش براش ذره‌ای اهمیت نداشت:
_ بله بفرمایید.
تهیونگ روی صندلی نشست و دوباره پرونده هارو باز کرد:
_ می‌خواستم ببینمتون!
صدای کنجکاو و متعجب دا سوک بعد چند ثانیه پوزخندی روی لب های تهیونگ آورد:
_ چرا؟ چیزی شده مگه؟
به صندلی‌اش تکیه داد، آدم های زیادی مثل دا سوک بودند که خودشون رو به گمراهی میزدند و فکر می‌کردند بازیگر خوبی هستند:
_ نه...چندتا سوال کوچیک!
صدای نفس عمیقی که دا سوک به بیرون فوت کرد به گوش تهیونگ رسید:
_ بله کجا بیام؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت:
_ شما آدررس بدین من میام!
صدای هول شده‌ی دا سوک بلافاصله بعد حرف تهیونگ بلند شد، انگار که نمی‌خواست جایی که بود رو مشخص کنه و این برای تهیونگی که از هر رفتار و حالت بدن اطرافیانش نت برداری می‌کرد زیادی بزرگ بود:
_ نه من بیرونم با خانوادم...شما آدرس بدین من میام!
زبونش رو روی لب هاش کشید و نیشخند بی صدایی به لحن عجول دا سوک زد، عجیب بوی دردسر می‌داد پسر پشت خط:
_ بله ساعت 5 اداره بوسان باشید.
بعد کمی مکث که تهیونگ رو قدمی به سناریوهای توی ذهنش نزدیک می‌کرد گفت:
_ بله، من ساعت 5 اونجام، کاری ندارین؟
_خیر.
_خدانگهدار.
تلفن رو قطع کرد و با زیرکی اسم دوهان رو خط کشید و پرونده‌ی سونگ جه رو باز کرد:
_ باز می‌خوای بازجویی کنی؟
نگاهش رو به سمت پارکی که با کنجکاوی سوال پرسیده بود، دوخت و سرش رو تکون داد، پارک اخمی کرد چرا حرف هاش رو درست بیان نمی‌کرد، پول می‌خواست برای حرف زدن؟
_ پس چرا گفتی بیاد؟
_ باید یه چیزی مطمئن باشم!
تمام گزارشات و بازجویی هارو به ترتیب جلوش باز کرد و بدون اینکه حرف دیگه‌ای به پارک بزنه شروع به خوندنشون کرد.
.
.
.
.
.

⛓️AMORANSIA⛓️Where stories live. Discover now