"چپتر هفتم"

16 3 2
                                    

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و چشم های مصمم و براق جونگکوک که با لرزش توی چشم هاش نگاه می‌کرد رو از نظر گذروند:
_ خوبه، امروز به دوستت زنگ میزنی و میگی که از این جور مهمونی‌ها خوشت اومده و دفعه بعد تورو هم ببره!
جونگکوک با استرس سری تکون داد و آروم شروع به تکون دادن پای چپش کرد، انگار که تیکی باشه تا استرس درونیش رو تخلیه کنه:
_ الان زنگ بزنم؟
تهیونگ نگاهی به ساعت بند استیلی که دور مچ دستش بسته شده بود، انداخت. هنوز تا اومدن دا سوک نیم ساعتی وقت داشت، سری برای جونگکوک تکون داد تا موافقتش رو اعلام کرده باشه:
_ آره.
دست برد و زیپ کوله‌اش رو باز کرد و شروع به گشتن تلفنش کرد، با لرزش نامحسوسی که دستش داشت شروع کرد به گشتن اسم سونگهو، با پیدا کردنش اسمش رو لمس کرد و روی اسپیکر گذاشت، با نگاه خیره‌ی تهیونگ خودش رو کمی جمع کرد و معذب گوشه‌ی لبش رو گزید.
صدای بوق های کشیده توی اتاقی که غرق سکوت بود می‌پیچید و دلشوره‌ی جونگکوک رو بیشتر می‌کرد، با سومین بوق سونگهو با هیجان جواب داد:
_ به به آقای جونگکوک...چطوری پسر!
نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو بست، لبخند مصنوعی روی لب هاش کاشت، تهیونگ با دیدن این حرکتش لبش رو غنجه کرد و با تمسخر نگاهش کرد، انگار که سونگهو قرلر بود از پشت تلفن حرکاتش رو ببینه که صحنه سازی می‌کرد!
_ سلام سونگهو...من خوبم تو چطوری؟
صدای هیجان زده‌ی پسر بلند تر از حد معمول شد و تقریبا داد زد:
_ من توپ...پسر چرا یه زنگ نمیزنی مردم از دلشوره...گیر که نیوفتادی؟
چشم هاش رو باز کرد و به تهیونگی که دست به سینه از پشت میزش بلند شده بود، خیره شد نفسش رو آروم بیرون داد:
_ نه بابا تو اون شلوغی منم پیچوندمشون در رفتم، گوشیم از دستم افتاد شکست واسه همین امروز بهت زنگ زدم!
تهیونگ قدمی بهش نزدیک شد، سری برای دروغ جونگکوک تکون داد انگار پسر کوچیکتر بلد بود دروغ بگه، صدای ناراحت پسر پشت خط بلند شد و باعث پوزخند تهیونگ شد:
_ ببخشید کوک حیف شد نتونستی بیایی سر میز قمار...می‌خواستم با تیم آشنات کنم!
تهیونگ که انگار حرف جالبی شنیده بود روبروی جونگکوک نشست و مشتاق به حرف هاشون گوش سپرد، جونگکوک که با نزدیک تر شدن تهیونگ حس می‌کرد هر آن ممکنه لرزش دست هاش مشخص بشه گوشی رو روی میز گذاشت و دستش رو دور کوله‌اش سفت کرد:
_ خب...خب نمیشه یه روز دیگه بریم؟ من خیلی خوشم اومد از فضای بار.
سونگهو زیر خنده زد و با لحن چندشی گفت:
_ اووو شیطون از فضای بار خوشت اومد یا آدمای توی بار!
جونگکوک استرسش رو با خندیدن خالی کرد، صدای سونگهو به یک باره آروم شد:
_ میگم مامان بابات که نفهمیدن مامور ریخت.
_ نه بابا مگه دیوانه‌ام بگم...نگفته بودم میرم بار اصلا، فکر میکردن رفتم کتابخونه!
نفس عمیقی که سونگهو کشید از پشت خط به گوش تهیونگ رسید، خیلی امیدوار بود که از طریق این پسر به سرنخ های مهمی برسن!
_ خوب شد نگفتی وگرنه محدود میشدی، ولی اینکه هرشب بخوای بپیچونیشون مشکوکشون میکنه‌ها!
_ نه بابا مامان که همیشه بیمارستانه بابامم که تا دیر وقت تو شرکته!
صدای خنده‌ی سونگهو بلند شد، جونگکوک کم کم داشت بی حوصله میشد و این از تند تند تکون دادن پاهاش مشخص بود:
_ ایول پسر این عالیه از این به بعد یه کاری میکنم سرتو از درس و کتاب بکشی بیرون یکم عشق و حال کنی!
جونگکوک پوزخند ریزی زد که از چشم تهیونگ دور نموند، اما چیزی که زیرلب زمزمه کرد به گوش تهیونگ نرسید:
_ خب این عالیه، پایه‌ام!
_ کجایی؟
_ خونه‌ام...
_‌ پس پاشو بیا پیش من که خوش بگذرونیم!
جونگکوک با چشم های درشتش که رنگ تعجب و ترس گرفته بود به تهیونگ چشم دوخت، تهیونگ چشم هاش رو روی هم گذاشت و حرفش رو تایید کرد تا خیال جونگکوک رو راحت کنه:
_ باشه آدرس رو بفرست.
سونگهو "باشه"ای گفت، بعد خداحافظی از هم دیگه گوشی رو قطع کرد و نگاه قهوه‌ای تیره‌اش رو که حالا درشت تر شده بود و استرش درونش پیدا بود به چشم های سرد تهیونگ دوخت و منتظر حرفش موند، تهیونگ نگاهش رو از جونگکوک گرفت و از روی صندلی بلند شد. خوب حرف زده بود می‌تونست روش حساب باز کنه، البته اگه ترس و استرس نابجاش رو حساب نمی‌کرد، می‌تونست طعمه‌ی خوبی باشه!
_ میری خونه‌اش انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و تو ساعت 4 ظهر اینجا بودی و وانمود کن که خبری از اتفاقات اخیر نداری، انگار که نه خانی اومده و نه خانی رفته!
جونگکوک گوشه‌ی لبش رو گزید و شروع کرد به حرکت دادن پنجه‌ی پاش که وقتی استرسی میشد تکون میداد، سرش رو برای تایید حرف تهیونگ کج کرد:
_ جناب سرگرد...
_ سروان!
با صدای بلند و خشک تهیونگ که با تحکم حرفش رو ادا کرد، خشک شده به قیافه سختش که با اخم پوشیده شده بود، نگاه کرد. مشکل مرد روبروش چی بود که انقدر تودار و خشک بود؟
انگار همیشه با همه دعوا داره، حتی توی اتاق بازجویی هم با اخم و تحکم صداش باعث شده بود جونگکوک بی وقفه تمام اتفاقات بار رو بدون هیچ سانسوری تعریف کنه، حتی باز کردن در اتاق اشتباهی و دیدن وضعیت مفتضح افراد داخل اتاق!
بیخیال افکار توی ذهنش شد و بعد قورت دادن آب دهنش سرش رو تکون داد و با چشم های درشتش که نشون از تعجبش بود گفت:
_ بله...جناب سروان، شما به سونگهو مشکوکین؟
با اخم پشت میزش نشست و دست هاش رو درهم قلاب کرد و پشت سرش گذاشت:
_ فعلا با اونش کاری نداشته باش، کاری که بهت گفتم رو انجام بده!
اخمی روی پیشونیش ظاهر شد، از اینکه برای بار چندم جلوش تحقیر میشد به شدت عصبی بود، با حرصی که توی صورتش پدیدار شده بود از روی صندلی بلند شد و کوله‌ی سنگینش رو روی دوشش انداخت:
_ بله، چشم...می‌تونم برم؟
تهیونگ بی توجه به صدای حرصیش دستش رو از پشت سرش آزاد کرد و در اتاق رو نشون داد، بی حرف و با قدم های تند به سمت در اتاق رفت و تا در رو باز کرد با پسری روبرو شد که دستش روی هوا مونده بود برای به صدا در آوردن در اتاق، هردو نگاه کوتاهی به هم انداختند. پسر قدمی به عقب رفت تا جونگکوک از اتاق خارج بشه، جونگکوک بعد نگاه حرصی به تهیونگ با سرعت از بغل پسر رد شد.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و صاف روی صندلی نشست، اون پسر نام دا سوک بود؟
دوهان نگاه از قدم های جونگکوک که با سرعت از اداره خارج میشد گرفت و به تهیونگی که با آنالیز نگاهش می‌کرد نگاه کرد و لبخند مصنوعی زد.
وارد اتاق شد و به سمت تهیونگ رفت:
_ سلام من نام دا سوکم... فکر کنم شما با من تماس گرفته بودین، چون گفتن اتاقتون اینجاست!
با نگاه خیره بهش چشم دوخته بود و حرفی نمی‌زد، پسر که زیر نگاه ذوب کننده‌ی تهیونگ در حال آب شدن بود دوباره لب هاش به لبخند مصنوعی کش اومد:
_ می‌تونم بنشینم؟
تهیونگ نگاه خیره‌اش رو از تیپ داغون پسر که با رنگ های جلف و مزخرفی پر شده بود گرفت، نفسش رو با صدا بیرون داد و به صندلی روبروش که تا دقایقی قبل جونگکوک نشسته بود اشاره کرد:
_ بله بفرمایید...
دا سوک نشست و نگاه کلی به اتاق انداخت، تهیونگ روبروش نشست و پا روی پا انداخت، دوهان با حس خفه بودن جو اتاق کمی یقه‌ی پیرهنش رو باز کرد تا بزاق دهنش به راحتی پایین بره.
_ بفرمایید من در خدمتتونم سروان.
با شنیدن کلمه‌ی آخر نفسش رو حبس کرد و بعد مکث بی صدا به بیرون فوت کرد، نمی‌تونست بعد دو سال سرگرد بودن به لقب قدیمی خودش عادت کنه:
_ توی اظهاراتت گفته بودی که قرار بود با سومان به یه مهمونی بری...درسته؟
دا سوک بدون هیچ تعللی سرش رو تکون داد:
_ بله
_ و اون مهمونی کنسل شد درسته؟
دا سوک مثل تهیونگ پا روی پا انداخت و دست هاش رو درهم گره کرد، حس می‌کرد گلوش خشک شده و نیاز به تر شدن داره، نگاهش رو از پارچ گوشه‌ی اتاق که روی میز پشت سر تهیونگ بود گرفت:
_ بله متاسفانه دو روز قبل من از روی بلندی کوتاهی افتادم و پام شکست...
تهیونگ اخمی کرد و با جدیتی همیشگی‌اش نگاهش رو از حرکت پای دوهان گرفت:
_ مهمونی برای کی بود؟ به چه مناسبتی بود؟
دا سوک که کم کم به خاطر سوال های تهیونگ استرس می‌گرفت، دستش رو داخل موهاش کرد و به عقب هل داد تا جلوی چشم هاش نریزه:
_ یه دورهمی دوستانه بود توی باری که تازه توی مرکز شهر افتتاح شده بود.
تهیونگ از پیچونده شدن حرفش پوزخندی صدا داری زد، دا سوک لب هاش رو بهم دوخت و پوزخند رو نادیده گرفت:
_ مهمونی برای کی بود؟
دا سوک نفس عمیقی کشید و شونه‌هاش رو بالا انداخت:
_ مهمونی یکی از بچه ها بود، اسمش دوهان بود تازه باهم رفیق شده بودیم!
تهیونگ لنگه‌ ابروش رو بالا انداخت و دست به سینه شد، داشت جالب میشد:
_ بودین؟ الان رفیق نیستین؟
_ نه...چطوری بگم بعد اون مهمونی که نرفتیم بهش برخورد و سر سنگین حرف زد باهام و الانم که دیگه هیچ خبری ازش ندارم.
اخم هاش درهم شد، چرا باید بعد مهمونی رابطه‌اش رو قطع کرده باشه؟
_ از کی با دوهان آشنا شدی؟ و چطوری؟
دا سوک دستش رو توی هوا تکون داد و بیخیال لب هاش رو غنچه کرد انگار که داشت فکر می‌کرد:
_ زمان دقیقشو یادم نیست، فکر کنم چهار پنج ماه پیش بود که باهاش آشنا شدم، تو یکی از بارها بود...به نظرم که بچه‌ی بدی نبود!
تهیونگ روی بینیش رو خاروند و ابروش و دوباره بالا انداخت، پایه‌ی ثابت مهمونی های کثیف:
_ زیاد مهمونی میری؟
دا سوک تکخنده‌ای کرد و دستش رو به موهاش کشید و با افتخار سینه سپر کرد، انگار که مدال طلای کشف چاه نفت رو بهش داده باشن:
_ دیگه جوونیه دیگه جناب سروان...دلمون به همین چیزا خوشه!
لب هاش یه یک ور کج شد و پوزخند غلیظی روش نمایان شد:
_ گفتی سومان خودش زنگ زد و از دوهان عذر خواهی کرد؟
_ بله.
_ جلوی تو زنگ زد؟
اخم محوی کرد و کمی توی جاش تکون خورد، واقعا به آب نیاز داشت:
_ نه...شمارش رو گرفت خودش حرف زد باهاش!
_ چی گفته بود بهش؟
دا سوک که از سوال های پشت سر هم تهیونگ خسته شده بود کمی به جلو خم شد و با دست به پارچ آب اشاره زد:
_ نمیدونم دیگه سومان رو ندیدم...میشه یه لیوان آب بدین بهم؟
تهیونگ نگاهش رو از تنشی که توی چهره‌ی دا سوک بود گرفت و به پارچ داد، از روی صندلی بلند شد و به سمت میز رفت، لیوانی آب ریخت و دوباره روی صندلی نشست.
خواست لیوان رو به دست دا سوک بده که دوباره به عقب کشید:
_ آخرین بار کی با سومان حرف زدی؟
دا سوک که چشم هاش خیره‌ی لیوان پر آب بود، چشم هاش رو بست و لعنتی به تهیونگ فرستاد:
_ نمیدونم...فکر کنم صبح...نه نه همون روز گم شدنش بود ساعت نزدیک به 5 عصر گفت که قراره برای خانواده‌اش مهمون بیاد و قرار شد فردا همدیگه‌رو ببینیم که دیگه خبری ازش نشد!
تهیونگ لیوان رو روی میز گذاشت، اخم هاش شدید تر از قبل همدیگه رو بغل کرده بودند، پدر و مادر سومان حرفی در مورد مهمون نزده بودند:
_ دو سال بود با سومان بودی؟
دا سوک که در حال سر کشیدن لیوان بود چشم هاش رو باز و بسته کرد:
_ باید برات سخت باشه که خبری از سومان نیست، درسته؟
لیوان خالی رو روی میز گذاشت و لبخند کجی زد:
_ مسلما همینطوره...
_ پس اون دختری که دیشب توی بار باهاش بودی؟
آب دهنش توی گلوش پرید و شروع به سرفه کردن، کرد:
_ اون دوست صمیمی سومان بود، جونگ سه...بعد از سومان خیلی سعی کرد منو از تنهایی در بیاره آخه خیلی به سومان وابسته بودم.
_ بودی؟
تهیونگ با زیرکی گفت و با لبخند به استرس و رنگ پریده‌ی دا سوک نگاه کرد:
_ یعنی هستم...
_ لحنش که از یه دوست صمیمی تر بود!
دا سوک دستپاچه روی صندلی جا به جا شد و دست هاش رو داخل هم گره کرد:
_ نه کلا دختر صمیمیه...امروزم قرار بود بریم کافی شاپ تا من احساس تنهایی نکنم!
_ تنهایی؟
_ من بعد سومان خیلی احساس تنهایی می‌کردم برای همین جونگ سه میاد پیشم تا احساس تنهایی نکنم...
تهیونگ چشم هاش رو ریز کرد و به دا سوکی که به خاطر سوالات تک کلمه‌ایش توی تنگنا قرار گرفته بود، نگاه کرد:
_ چرا جوری حرف میزنی که انگار سومان قرار نیست برگرده؟ هنوز که چیزی مشخص نیست!
نگاهش رو از چشم های ریز و جدی تهیونگ گرفت و پشت گوشش رو کمی خاروند:
_ نه نه منظوری نداشتم...کلی گفتم!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گزه‌ی دست هاش رو باز کرد:
_ درسته...عکسی با دوهان نداری؟
_ نه نشد عکس بگیریم باهم!
_ شماره تلفن؟
_ نه خطشو عوض کرده!
با عوض شدن بحث داستان انگار راه تنفسی دا سوک باز شده بود و مثل ماهی که به آب رسیده تند تند آب می‌خوره، اون هم تند نفس عمیق می‌کشید:
_ خب جناب نام خیلی ممنون که همراهی کردین!
دا سوک مثل فشنگ سریع از روی صندلی بلند شد و دستش رو به سمت تهیونگ گرفت، نگاهی به دستش انداخت و با کمی تعلل دستش رو داخل دست دا سوک گذاشت:
_ خواهش میکنم، امیدوارم کمکی کرده باشم!
_ لطفا در دسترس باشین!
_ چشم.
بعد خداحافظی سریع از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست، تهیونگ وسط اتاق دست به کمر ایستاد و نگاهی به برد اطلاعاتی که رو به دیوار بود انداخت.
حس می‌کرد دوهان بی ربط به ماجرا نبود و هر لحظه این حسش بیشتر میشد، باید دنبال اطلاعات بیشتری در مورد دوهان می‌بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 21 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

⛓️AMORANSIA⛓️Where stories live. Discover now