"چپتر چهارم"

13 3 2
                                    

با تردید به صندلی تکیه داد هر دو می‌دونستند که این امکان پذیر نیست، اما این مصمم بودن کمی تعلل ایجاد می‌کرد، حرفش رو رک به زبون آورد:
_ نمی‌تونم قولی بهت بدم!
میون هو که حالا مصمم شده بود خیره‌ی یونگی شد:
_ من قول نمی‌خوام، موافقتت رو می‌خوام!
_ برای چی مرخصی می‌خوای؟
پر تمسخر و بی صدا تک خندی کرد:
_ کاری به اون نداشته باش، موافقت کن تا کمکت کنم!
یونگی دست به سینه شد، انقدر روی اون صندلی نشسته بود که حس می‌کرد تمام بدنش شروع به خشک شدن کرده:
_ از کجا بدونم کمکت کارسازه؟
میون هو دست هاش رو درهم گره کرد:
_ اگه نبود لغو کن!
_ باید با قاضی حرف بزنم.
میون هو لنگه‌ی ابروش رو بالا انداخت:
_ بزن!
با مکث نگاهش کرد، اون مرد با وجود سن و سالی که داشت زیادی خوش فکر بود، پیرمرد به صندلی تکیه داد و با لبخند پیروزمندانه گفت:
_ حالا کارتو بگو.
نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد، با هر حرف یونگی این میون هو بود که توی فکر میرفت، بعد تموم شدن حرف هاش به صندلی تکیه داد و منتظر به میون هو خیره شد:
_ این حرف ها فقط و فقط روش کار یک نفره...جانگ هیوک...
یونگی با کنجکاوی به جلو خم شد، پیرمرد پوزخندی به یونگی زد و ادامه داد:
_ و جانگ پنج ساله که فوت کرده!
اخم های یونگی پدیدار شدند، ربط موضوعات رو نمیفهمید:
_ جانگ هیوک پنج ساله پیش یه تومور تو سرش داشت که از پا درآوردش اما تا آخرین لحظه حرف اول رو توی قاچاق میزد و اینم یه روش منحصر به فرد مخصوص به خودش بود...آدمای کم سن و سال، کار تمیز و بی رد و نشون، اون هارو می‌دزدید و از مرز رد میکرد به کشورهای همسایه و اونایی که صورت درست و حسابی نداشتند هم‌ شنیدم که برای حمل مواد و...
حرفش رو خورد و به دست هاش زل زد، یونگی مشتاقانه به جلو خم شد:
_ و چی؟
نگاهش رو به چشم های یونگی داد:
_ توی قاچاق و فروش اعضای بدن ازشون استفاده میشد!
یونگی خشک شده به صندلیش تکیه داد، انتظار این یکی رو نداشت چون تا حالا هیچ گزارشی مبنی بر قاچاق اعضای داخلی بدن انسان نشده بود!
_ یعنی می‌خوای بگی که...
میون حرف هاش پرید:
_ گفتم که هیوک مرده...اینم روش اون بود!
_پس...
میون هو نفس عمیقی کشید:
_ دنبال آدمایی باش که دست چپ و راستش بودن، یا توی دم و دستگاهش یه کاره‌ای بودن...هیوک شاگردای خوبی تربیت کرده که مشخصه تا الان دارن کارشون‌و درست و حسابی انجام دادن!
یونگی دستی پشت گردنش کشید، مضطرب و نگران بود اگه حرف هاش درست بوده باشه تا الان دیر شده بود...
_ اسم اونارو نمیدونی؟
بی روح و خنثی نگاهش رو به یونگی دوخت، اضطرابش حتی از اون فاصله هم قابل مشاهده بود:
_ دنبال چند نفر نباش، جز دو نفر کسی نبود که هیوک بهشون اعتماد داشته باشه و دست چپ و راست خودش بکنه!
_ خب اسم اون دو نفر چیه؟
پوزخند صداداری زد و باز هم نگاه سراسر تمسخرش رو به یونگی دوخت:
_ اون دوتا اسم رو وقتی میگم که دفعه بعد حکم پونزده روز مرخصیم رو با خودت آورده باشی!
سست شده به صندلی تکیه داد، داشت باهاش معامله می‌کرد اون هم دقیقا زمانی که تا لب چشمه تشنه برده بود؟
میون هو از روی صندلی بلند شد:
_ خب سرگرد فکر کنم کارمون فعلا باهم تمومه، هر وقت برگه‌ی مرخصی رو گرفتی و آوردی اینجا میبینمت!
یونگی متوجه هشدارش شد که اگه دست خالی باشه دفعه بعدی وجود نداره، می‌دونست اصرار بی فایده‌ست پس از روی صندلی بلند شد و بعد نگاه کوتاهی به پیرمرد که با خونسردی لبخند روی لباش کش اومد، انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بازجویی خارج شد.

⛓️AMORANSIA⛓️Where stories live. Discover now