برای چند لحظه همهجا سکوت مطلق بود:
_چی؟ جونگکوک کجا بوده؟!
یونگی چیزی نگفت، جونگکوک با ترس قدمی عقب رفت، قلبش توی سینه روی ریتم هزار بود و این باعث میشد نفس هاش تند باشه.
_جونگکوک...تو کجا بودی؟
بدون هیچ حرفی به کفش هاش نگاه میکرد، نمیتونست حرف بزنه، انگار زبونش رو بریده بودن و اگه دهنش رو باز میکرد خون فواره میکرد:
_با توام جونگکوک!
با فریادی که کشید جونگکوک از جا پرید و به پدرش نگاه کرد، رگهای گردنش بیرون زده بود و چشم هاش به خون نشسته بود.
قدمی به عقب رفت و با لحنی که سعی در آروم کردن پدرش داشت گفت:
_بابا...به خدا دفعه اولم بود اصلا موضوع این چیزی نیست که فکر میکنید!
جیهون خواست به سمتش حمله کنه که یونگی جلوش رو گرفت و کمی به عقب هلش داد، از پارچ روی میز لیوانی آب ریخت و جلوی جیهون گرفت:
_دایی اینو بخورید...آروم باشید.
جیهون با نفس عمیقی لیوان رو گرفت و کمی از آب نوشید و بعد مرتب کردن کتش دستش روی پیشونی تبدارش گذاشت:
_وای جونگکوک...وای از دست حماقت های تو!
دستاش رو درهم گره کرده بود و حرص و ناراحتی که داشت رو روی بند انگشتاش خالی میکرد.
با به صدا درومدن در اتاق، جیهون دستی به صورتش کشید، یونگی نگاهی به داییش انداخت و اجازه ورود داد.
سرباز کیم وارد شد و احترام گذاشت اما با دیدن فرمانده جئون تعظیم کوتاهی کرد:
_سرگرد افرادی که دستگیر کردیم صداشون درومده چیکار کنم؟
یونگی نیم نگاهی به جیهون انداخت و بعد مکث کوتاهی آروم لب زد:
_چند دقیقه دیگه صدا میکنم!
سرباز دوباره احترامی گذاشت و از اتاق خارج شد، دستش رو روی شونه جیهون گذاشت:
_دایی جان...
جیهون پوزخندی زد:
_الان چیکار کنم...هه از فردا تو اداره پخش میشه تک پسر فرمانده جئون که هنوز به سن قانونی نرسیده تو یه بار غیرقانونی دستگیر شده...هرچی آبرو جمع کرده بودم تو این سالها با یه کار احمقانهات پشت پا زدی بهش.
یونگی با اخم نگاهی به لب های جونگکوک کرد که با ناراحتی به هم فشار میداد؛ با سر به در اتاق اشاره زد، اما جونگکوک با ناراحتی و بغض نگاهش کرد وقتی دید جونگکوک متوجه اشارهاش نشد غر زد:
_بیا برو بیرون دیگه!
با صدای یونگی دستاش رو از هم باز کرد و با قدم های شل به سمت در اتاق رفت و خارج شد.
یونگی به میز تکیه داد و دست به سینه به جیهون خیره شد:
_دایی جان...این آب رو بخورید، آروم که شدین حرف میزنیم.
جیهون با حرص لیوان رو روی میز وسط اتاق گذاشت:
_چی چیو آروم باشم...ببین پسره خیره سر چه غلطی کرده، من چه جوری از فردا تو این اداره سر بلند کنم.
_نگران نباش دایی جز من و سوجون کسی نشناخته جونگکوک رو، اوکی بچه بازی کرده تنبیه میشه!
جیهون نگاهی به یونگی کرد:
_چیکار کنم الان؟
یونگی شونهاش رو بالا انداخت:
_یه شب تو بازداشتگاه بمونه تنبیه میشه...من فردا یه تعهد میگیرم بیخیالش میشم!
جیهون دوباره اخم کرد، میگرنش داشت شروع میشد و این برای جیهونی که قرص هاش پیشش نبود، بد بود:
_یه شب بمونه که هرچی بلد نیست و این ارازل و اوباش یاد بدن بهش؟!
یونگی با لبخند از میز جدا شد و به سمت صندلیش رفت:
_اگه قراره تربیت شما تو یه شب دود بشه بره، بزارید بره...جونگکوک انقدر احمق نیست فقط داره چوب بچگیشو میخوره!
نفسش رو با فوت بیرون داد، کمی آروم شده بود دستاش رو از کمرش برداشت:
_باشه...میسپرم به خودت!
سرش رو تکون داد. جیهون به سمت در اتاق رفت، دستش رو روی دستگیره گذاشت اما به سمت یونگی برگشت و انگشت اشارهاش رو بالا گرفت:
_وای به حالت اگه بفهمم لوسش کردی یونگی، اصلا بفرستش انفرادی!
خندید و دستاش رو بالا برد:
_چشم...شما خیالت راحت باشه، من امشب اینجا میمونم تا مشکلی پیش نیاد!
جیهون سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
⛓️AMORANSIA⛓️
FanfictionName: Amoransia Couple: vkook, yoonmin, sope Genre: criminal,age gap, romance, dram. Happy end آمورانسیا داستان خواستن و نرسیدنه، شاید برای کاپلی فدا کردن خودت به خاطر عشق، برای کاپلی زنده کننده خاطرات تلخ و شیرین... جونگکوک پسر سر به هوای فرمانده ج...