[پیشتر]تیکی آروم به پهلوش چرخید و نالید. اینچ به اینچ بدنش درد میکرد. سرفهش رو خفه کرد و پتو رو بیشتر روی خودش کشید. آرزو میکرد که کاش کارلوس اینجا بود تا پشتش رو نوازش کنه، نه این پتوی مسخره!
دلدرد بدی نفسش رو بریده بود. رو به موت بود؟! چون واقعا احساس میکرد که در حال مرگه! ولی مردم با یه سرماخوردگی نمیمیرن که... میمیرن؟!
با خارش بینیش دست از فکر کردن برداشت و عطسهی بلندی کرد. گلوش هم کاملا خشک شده بود و سوزشش بیش از قبل اذیتش میکرد. دستش رو دراز کرد تا لیوان آب روی میز رو برداره که صدای قدم های تندی رو شنید.
قبل از اینکه حتی فرصت کنه بفهمه چه اتفاقی داره میفته، تمام اتاق غرق در نور شد و درد ضرباندار پشت پلکهاش اوج گرفت: "اوه خدایمن جاد!!!!... چی کا- "
اما قبل از اینکه جملهش رو تموم کنه پتو با شدت از روش کشیده شد و یه نفر محکم مچ دستش رو گرفت و توی یه حرکت سریع اون رو بالا کشید و با صدای خشنی فریاد کشید: "خودتو تکون بده..."
تیکی حالا کاملاً هوشیار شده بود. وقتی یه غریبهی عصبی که اسلحهش رو به سمتش نشونه گرفته بود رو دید، قلبش محکم به سینهش کوبید: "ت-تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟"
و بعد یهو یادش اومد که تنها نیس:"جاد کجاس؟"
جیکوب با لبخندی زشتی گفت: "اون دوست گندهت؟ پایین منتظره تا بهش ملحق شی بچه."
حالا همون یه ذره امیدی هم که برای خلاصی از این وضعیت داشت از بین رفت. چهرهش رنگپریده و بهطور واضحی گیج و البته ترسیده بود: "چی..؟"
و دوباره نتونست سوالش رو تموم کنه چون جیکوب خم شد و دستهای از موهاش رو گرفت و سرش رو به عقب کشید: "دیگه تکرار نمیکنم! تنلشت رو تکون بده..."
تیکی نفسش بند اومده بود، سینهش به سرعت بالا و پایین میشد و به زور تلاش میکرد دست مرد را از موهاش جدا کنه: "بذار... برم"
جیکوب برای لحظهای رهاش کرد اما بعد با پشت دست محکم تو دهنش زد. تیکی طعم خون رو روی لب پایینیش حس کرد. مرد دوباره موهاش رو گرفت و اون رو از تخت بیرون کشید: "یه کلمه دیگه بگو تا ماشه رو بکشم."
تیکی از فشار اسلحه روی پیشونیش لرزید. مرد اون رو از موهاش گرفت و از اتاق بیرون کشید و به سمت پایین پلهها هل داد.
پاهاش ضعف داشت و دیدش به خاطر سرگیجه تار شده بود و تنها چیزی که نمیذاشت پخش زمین بشه، دست محکم همین مردی بود که به موهاش چنگ زده بود: " فقط این بچه اینجاست."
وقتی جیکوب هلش داد، تیکی نتونست خودش رو نگه داره و با شدت روی زمین افتاد. با برخورد شونهش به زمین از درد نالید.
دور و برش رو نگاهی انداخت و متوجه چشمای کاملا ترسیدهی جاد شد: "جاد..."
ESTÁS LEYENDO
Rough Night
Fanfic>> خلاصه: دقیقا شبی که تیکی سرماخورده و منتظره تا کارلوس بیاد دنبالش، گروگان گرفته میشه!