همگروهی فقط یه فیکشنه و رفتار شخصیتها هیچ ارتباطی با دنیای واقعی و شخصیتهای واقعی نداره. امیدوارم لذت ببرید.
بکهیون میدونه که داره عجیب رفتار میکنه و ممکنه توی چشم باقی همگروهیاش گوشهگیر بنظر بیاد ولی کاری از دستش برنمیاد.
بقیهی اعضای گروه دور میز جمعوجور خوابگاه جمع شدن و دارن توی ظرفای یه بار مصرف شامشون و میخورن؛ با هم شوخی میکنن و گاهی همدیگه رو دست میندازن.
"بیا اینجا پیش ما بشین پسر"
صدای جونمیونه که انگار سعی داره جو بین اعضای گروهی که به تازگی لیدریش و بهش سپردن و گرم نگه داره.
هیچکس دیگهای به بکهیون اهمیت نمیده؛ برای باقی پسرا مهم نیست که چرا آخرین عضوشون مدام ازشون فاصله میگیره و انقدر کمحرفه.
"ممنونم، همینجا خوبه"
با استرس توی جاش تکون میخوره و نگاهش و از ظرف غذایی که روی پاش گذاشته برنمیداره.
اون نگاه خیره داره اذیتش میکنه، ضربان قلبش و بالا میبره و باعث میشه تا درنهایت ظرف غذایی که چند لقمه بیشتر ازش نخورده رو روی میز رها کنه و نشیمن و ترک کنه.
بکهیون فقط یه هفتهست که وارد این جمع شده؛ کمپانی قبلیش توی روزای آخر تصمیم میگیره چنتا از کارآموزا رو با کمپانیهای دیگه جابهجا کنه و برای همین هم بکهیون حالا اینجاست. براش کلی برنامه ریخته بود. میخواست بهترین رابطه رو با اعضای گروهش داشته باشه و براشون مثل یه برادر باشه ولی هیچ چیز اونجور که میخواست پیش نرفت.
پارک چانیول کسیه که اون و به وحشت میندازه؛ باهاش خیلی حرف نمیزنه ولی نگاهاش انقدر تیز و برندهست که بکهیون و بت درد میاره. اولش میخواست باهاش کنار بیاد، میخواست نادیدهش بگیره ولی دست خودش نیست که نمیتونه توی چشمای درشت چانیول هیچ نوری ببینه. برای همین از جمع فرار میکنه، از هر جایی که ممکنه چانیول توش حضور داشته باشه فرار میکنه چون بکهیون تازه داره به رویاهاش میرسه و نمیخواد بذاره به این زودی همهچیز خراب بشه.
"اون چشه؟ زیادی عجیب و غریبه"
"نمیدونم فقط امیدوارم گندی بالا نیاره"
قبل ازینکه کاملا در اتاق و ببنده صدای پچپچای بقیه شنیده میشه و بکهیون سرش و به در تکیه میده. وقتایی که تنهاست از همیشه بیشتر احساس امینت میکنه. بکهیون نمیدونه چی انقدر راجب چانیول ترسناکه فقط انگار ناخودآگاهش داره بهش هشدار میده تا خودش و از دستش نجات بده.
"اتفاقی نمیفته، نترس"
دستش و روی سینهش میماله و رو به خودش زمزمه میکنه. مثل طرد شدهای که هست توی اتاق تاریک قدم برمیداره و روی تخت کوچیکش میشینه. ضربان قلبش بالاخره آروم میشه و توی سکوت به صدای نفساش گوش میده؛ انقدر این چند روز عجیب رفتار کرده که دیگه کسی بهش نزدیک نمیشه و باهاش حرف نمیزنه. یجوری توی اون جمع تنهاست که بخاطرش بغض میکنه.
YOU ARE READING
ᥫ᭡Teammate
Fanfiction[تمام شده] "یه داستان متفاوت دیگه از همگروهیهایی که عاشق هم میشن" ᴍᴜʟᴛɪꜱʜᴏᴛ ➻ᴡʀɪᴛᴇʀ | ᴄʀᴜᴇʟʟᴀ ➻ɢᴇɴʀᴇ| ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ, ꜱᴍᴜᴛ, ʀᴇᴀʟ ʟɪꜰᴇ ➻ᴄᴏᴜᴘʟᴇ | ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ