مضطربه و کف دستاش از عرق خیس شدن. اولین مصاحبهی رسمیشون بعنوان یه گروه داره ضبط میشه و بکهیون به سختی همهی تمرکزش و روی نگه داشتن لبخندش روی لبای خشکش گذاشته.
وقتی مجری ازش یه سوال میپرسه بقیه جوری با محبت نگاهش میکنن که بکهیون فکر میکنه آدمای توی خوابگاه یه سری توهم بیرحم توی سرشن. چانیول خیلی معمولی روی یکی ازون صندلیها نشسته و گاهی جملاتی رو به زبون میاره که جمعیت و میخندونه.
چقدر همه شبیه خودشون نیستن و چقدر بکهیون میترسه که یهویی کنترلش و از دست بده، میکروفون و بالا بگیره و تمام حقیقت و بالا بیاره.
"بکهیون خیلی بامزهست، اون معمولا کسیه که ما رو سرحال میاره"
این صدای کدومشونه؟ بکهیون نمیدونه؛ احتمالا یکی از همون غریبههای دوقطبی. فقط دستاش و جلوی صورتش میگیره و وانمود میکنه که خجالت کشیده و دوباره صدای خنده بلند میشه.
یه چیزی داره سعی میکنه سینهش و بشکافه و بیفته جلوی پاش؛ شاید فقط صورت گریون خودشه که پشت این نقاب خندون گیر افتاده. صدای مویههاش داره گوشاش و کر میکنه، میخواد دستاش و محکم روی گوشاش فشار بده ولی میدونه که نباید از این پوستهی خوشحال و راضی خارج بشه چون الان وقت مناسبی برای پوست انداختن نیست.
دستاش و روی پاهاش فشار میده و توی سرش جیغ میکشه تا دیگه صدای اون نالههای دردناک و نشنوه. صدای مجری که برنامه رو تموم میکنه بالاخره نجاتش میده. از جاش بلند میشه و چند قدم دیگه کافیه تا خودش و توی یکی از اتاقکای تعویض لباس حبس کنه.
اینجا ساکت و آرومه؛ تنهاست و وقت کافی برای تنظیم کردن نفساش داره ولی باز شدن در باعث میشه یکی از نفساش وسط راه بمونه و بهتزده به چهرهی چانیول خیره بشه.
تمام این مدت انقد درگیر تمرین و فیلمبرداری بودن که چانیول وقت نکنه سراغش بیاد ولی حالا انگار وقتش آزاده.
"برام سواله که خودت ازشون میخوای هر بار اینجوری درستت کنن؟... میکاپای غلیظ و لباسای آشغال تنگ؟"
بکهیون چند بار پلک میزنه. ذهنش توی پردازش کنده و چانیول مثل یه مار افعی داره نزدیکتر میاد. هیس میکشه و بیصدا بدنش و روی زمین جلو میاره. یه مار کبری که هر بار سم کمی وارد بدن طعمهش میکنه تا آروم آروم از پا درش بیاره. میتونه تمامش و ببلعه ولی ظاهرا این براش زیادی حوصلهسربره.
"..چ.چی میگی؟"
"تو دنبال چیای آخه؟ انقدر جندهی توجهی؟"
اون اتاقک انقدر کوچیکه که فقط به اندازهی یه نفر جا داره برای همین بکهیون خیلی آسون توی تلهی شکارچی گیر میفته.
"اون و که من دارم بهت میدم لعنتی... برات کافی نیست، همم؟"
"...چانیول لطفا..."
YOU ARE READING
ᥫ᭡Teammate
Fanfiction[تمام شده] "یه داستان متفاوت دیگه از همگروهیهایی که عاشق هم میشن" ᴍᴜʟᴛɪꜱʜᴏᴛ ➻ᴡʀɪᴛᴇʀ | ᴄʀᴜᴇʟʟᴀ ➻ɢᴇɴʀᴇ| ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ, ꜱᴍᴜᴛ, ʀᴇᴀʟ ʟɪꜰᴇ ➻ᴄᴏᴜᴘʟᴇ | ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ