part two

132 46 26
                                    


سرنگ رو توی رگ هاش فرو برد و مواد داخلش رو به رگش تزریق کرد.
درد عمیقی که توی سلول هاش پیچید نفسش رو سخت و کند کرد، اما اون هدف داشت،  و نمیتونست بخاطر یه چسه درد خودشو به فنا میداد.
سوزن رو از دستش بیرون کشید و اونو گوشه ای پرت کرد.
نفس عمیقی کشید تا درد زیادی که توی وجودش جریان داشت رو کمی کاهش بده.

رایحه ملیح وانیلش کم کم فرو نشست و بعداز دقایقی هیچی از اون شیرینی باقی نموند.
زوزه های دردناک گرگ بی نواش توی مغزش میپیچید، و این عذابی رو به عذاب های قدیمیش اضافه میکرد.

_متاسفم... متاسفـــمممم، نمیخو... ام درد بکشی، مجبـــورممممم

آستینش رو پایین داد و با سستی ازروی مبل بلند شد و سمت آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد.

آبمیوه طبیعی خنک رو بیرون آورد و بدون مکث بالا رفت تا داغی درونش لحظه ای خاموش بشه.

لیوان رو روی جزیره گذاشت و سمت تقویم رفت تا هیتش رو مرور کنه، قرار نبود با یه اشتباه تمام پل های پشت سرش رو خراب کنه.

_پنج روز دیگه؟ اوپس.. قراره یک هفته از دانشگاه دور باشم

پوزخندی زد و و سمت میز رفت تا سرنگ بعدی رو وارد بدنش کنه، سوزن رو از حفاظش بیرون آورد و اسانس بلوط رو وارد مخزنش کرد.

دستش رو روی گردنش کشید و با پیدا کردن شاهرگش، سوزن رو به رگش نزدیک کرد و مایع داخلش رو توی رگش تزریق کرد.

نفس عمیقی کشید و آروم سوزن رو بیرون کشید و روی زمین پرت کرد

_لعنت به همتون

عصبی از درد توی گردن و بدنش سمت کوله اش رفت و اون رو سریع روی دوشش انداخت و از خونه نقلی و قشنگش بیرون زد.

ریموت داخل جیبش رو بیرون اورد و در ها رو باز کرد، سنگ فرش های چیده شده رو طی کرد و به سمت ماشینش رفت و سوار شد.

از خونه بیرون زد پ با زدن دوباره ریموت در هارو بست و راه افتاد سمت دانشگاه...
.

.

.

.

.

لباشو جلو داد و با متفکر ترین حالت ممکن سعی کرد مسئله به اون مهمی رو حل کنه، اما با هر بار تلاش به جواب دلخواهش نمیرسید.

_هی نام

_چیه؟؟

سرش رو از روی برگه بلند کرد و به صورت نامجون داد.. اخمی کرد و به سوال زیر دستش اشاره کرد.

_اینو برام حل کن

نامجون از روی صندلی بلند شد و. سمت کوچکترین فرد اکیپ رفت و روی برگه خم شد.

چشم هاش با دیدن جواب و مراحل نوشته شده چهارتا شد.
لعنتی کیم تهیونگ یه نابغه کصخل بود... سخت ترین مسائل رو مثل آب خوردن حل میکرد، به ساده ترین چیزها که میرسید مغزش هنگ میکرد

That alpha is an omegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora