آفتاب بی رمق بود گویی او نیز از این زندگی، که انگار تا آخر جهان ادامه داشت بیزار بود.
گروشا با بدنی خسته از کار کردن در تنها زمینی که برایش مانده بود برمیگشت.دستمالی که اولچکا داده بود را در جیب لباسش لمس کرد و لبخندی ناخودآگاه روی لبهایش نشست، تمام دلخوشی این روزهایش این بود که یک یادگاری هر چند کوچک از آن دختر دارد.
سرش رو پایین انداخته بود تا کسی لبخند به ظاهر بی دلیلش را نبیند اما به کسی برخورد کرد.همان عطر گاردنیا!
سرش را بالا آورد و خواست اسم اولچکا را به زبان بیاورد اما چهره اولچکا مقابلش نبود.
زنی با موهای بلند مشکی و قدی بلند که فقط هم عطر او بود.
گروشا عذرخواهی کرد و از آنجا دور شد، نباید همه را مثل اولچکا میدید و دوباره انتظار میداشت که ملاقاتش کند، این بیرحمانه بود.روز ها بود که از آن اشراف زاده نامه ای نمیگرفت و او را ندیده بود اما قلبش هنوز از تصور دیدن او به ذوق و شوق میآمد.
مانند زمانی که کودک بود، زمانی که تازه به این شهر آمده بودند و گروشا نمیدانست چه اتفاقات وحشتناکی برایش خواهد افتاد، هنوز نمیدانست پدرش در اصل کیست و این تفکرات پدرش او و خانواده اش را به قهقرا میبرد.
گروشا نمیدانست که قرار است مرگ تمام اعضای خانواده اش را دقیقا زمانی ده سال دارد به چشم خود ببیند، و آن روز تنها به خانه برگردد.گروشا از این ذوق و شوق ها میترسید چون ستاره ای بود محکوم به خاموشی
پرنده ای محکوم به سقوط
و هیچکس را با خود پایین نمیکشید، هنوز آن قدر قلبش از سنگ نشده بود که دختر جوان را به خود امیدوار کند و سر آخر امید هایش را پر پر کند.نزدیک خانه اش شده بود که نگاهی را روی خودش حس کرد.
برعکس همیشه نه سرزنش گر بود نه تحقیر آمیز !
چرخید و در خیاطی مقابل خانه اش همان کسی را دید که قلبش برایش بیتاب بود.
اولچکا پشت در شیشهای با لبخند نگاهش میکرد.
لبخندی که میتوانست دوباره بهار را به ثمر بنشاند اما گروشا گذشت....
از آن دختر.....
از آن علاقه و تپش و از آن روز .....آن روز را تبدیل به خاطره کرد، خاطره ای دردناک اما لذتبخش.
نباید اشتیاقش و شیفتگی اش در چشمانش معلوم میشدند، نباید دستش رو میشد و تمام نقشه هایش غرق آب میشد.
اولچکا نباید میفهمید که پشت این آدم سنگی دختری وجود دارد که عاشق شده.اولچکا همانطور که به در بسته خانه گروشا خیره بود گفت: همین خوبه ، میبرمش!
زن خیاط که ابرو هایش را در هم کشیده بود و انگار از همه دنیا عصبانی بود گفت: خانم شما که لباس رو نپوشیدید!
اولچکا نگاهش را از در گرفت و برای ثانیه ای به چشمان پیرزن نگاه کرد.
درد در سینه اش اینقدر سنگینی میکرد که امکان هر ثانیه حرفی بزند که برایش گران تمام شود، پس لبخندی زد و گفت: مشکلی نیست، میبرمش.به همراه ناتالی سوار کالسکه شد و به خودش امید داد که هیچوقت به اینجا برنمیگرده.
علاقه اش فراموش میشود و به زندگی عادی برمیگردد.
![](https://img.wattpad.com/cover/376952660-288-k929514.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅 ( Dayun DC )
Fanficگروشا از این ذوق و شوق ها میترسید چون ستاره ای بود محکوم به خاموشی پرنده ای محکوم به سقوط اولچکا خندید و در حالی که به ارکیده گوشه پنجره نگاه میکرد گفت: ناتالی، من فکر کنم دیگه راه برگشتی ندارم. یوبین تلخندی زد و بی اختیار گفت: یه عشق روسی. گاهیون...