3

12 3 7
                                    


یوبین و مینگی با یه ماشین به ایستگاه قطار بونگسو رسیدن اول صبح بود و مثل همیشه شلوغ بود و مطمئنا خیلی دور از ذهن بودن که بتونن چیزی پیدا کنن.
رد شدن از بین اون مردم سخت بود و رفت و آمدشون طبیعتا خیلی از مدارک و نابود کرده بود ولی یو بخاطر وجدان خودش میخواست این جای عجیب و هم بگرده.

مینگی نگاهی به دور و بر کرد گفت: بیا جدا شیم، چیزی پیدا کردی بهم زنگ بزن.

از هم جدا شدن و دو تا مسیر مخالف رو رفتن.
از بین جمعیت به سختی میتونستن حرکت کنن و حتی نمیدونستن دنبال چی باید بگردن.

یوبین که به سمت ستون ها می‌رفت یه اعلامیه دید،
کانگ هیوکسو!

عکس یه پسر جوان شاید شونزده یا هیفده ساله به عنوان گم شده ثبت شده بود.
این چیزی بود که باید دنبالش میگشتن؟
یک فرد گم شده اتفاقا خیلی میتونست به پرونده زیر دستشون مربوط باشه!

سر آخر بعد دو ساعت گشتن جلوی در ورودی بهم رسیدن.
یوبین یه اعلامیه دستش بود و مینگی یه تیکه پارچه کٓنده شده!

یوبین به عکس اشاره کرد و گفت: این همون کسیه که گم شده. کانگ هیوکسو ..... یه پسر نوجوون.

مینگی پارچه رو باز کرد و گفت: ممکنه احمقانه به نظر بیاد اما یه قطره خون خشک شده تو این پارچه مونده، شاید بتونه کمک کنه.

یوبین گفت: به نظرم باید رو جفتش تحقیق کنیم ، مطمئنا به یه چیزی میرسیم، کسی و میشناسی که بتونه خارج از دفتر باهامون کار کنه و پارچه رو آزمایش کنه؟

یونهو از پشت سر بهشون اضافه شد و گفت: من همچین کسی و میشناسم!
یو نگاه نامطمئنی به مینگی کرد اما پسر سرش و به نشونه تاکید تکون داد و گفت: بی خطره ، نگران نباش .

رو به یونهو کرد و گفت: پس بیا با هم بریم ، یوبینا هر چی شد بهت خبر میدم نگران نباش.
یو سر تکون داد و رفتن اون دو نفر و تماشا کرد.
به شخصه هیچ اعتمادی به جونگ یونهو نداشت، چون به هیچ عنوان اون رو نمی‌شناخت اما اگه مین قبولش داشت پس یو هم باهاش مشکلی نداشت.

یونهو و مینگی به سمت ماشین مرد جوان میرفتن که دیدن یه زن با لباس های عجیب از کنار ماشینشون رد شد.
مینگی در حالی که تلاش می‌کرد پارچه رو بیشتر از این لِه نکنه گفت: طبیعیه این روزا به همه چی شک داشته باشم؟

یونهو ریموت ماشین و در آورد و گفت: قوه پلیسیت و رو پرونده بذار.





یوبین ساعت ها بود که پشت کامپیوترش تو خونه نشسته بود.
بر خلاف تصورش اطلاعات راجب کانگ هیوکسو اطلاعات عادی ای نبود.

چند تا فیلم از پسر نوجوون وجود داشت که داشت جلوی دادگاه فریاد میکشید و مردم اون و عقب میبردن، گریه میکرد و فریاد میکشید ولی کسی بهش اهمیتی نمیداد.

red lips ( Dayun DC )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang