5

17 3 5
                                    


اون شب یوبین نمیتونست بخوابه .
جمله اون زن عجیب تو ذهنش بود و تلاش می‌کرد از دید ساده تری به قضایا نگاه کنه، شاید خودشون این شرایط و زیاد و الکی پیچیده کرده بودن که حالا نمی‌تونستن جواب و پیدا کنن.
ترس یوبین این بود که جواب جلوی چشمشون باشه و اونا بهش دقت نکرده باشن.

اتاق کارش دوباره بهم ریخته بود .
روی دو تا تخته بزرگ و پر کرده بود از نوشته ها و اسم ها، اما همه بی ربط و بی معنی به نظر میومدن در حالی که مطمئنا ارتباطی بینشون بود که پرونده رو حل میکرد اما یوبین الان قادر به دیدنش نبود.

تصمیم گرفت چند دقیقه از اتاق بیرون بزنه تا شاید ذهنش باز بشه که گاهیون و در حال بیرون اومدن از حموم دید، دختر جوان لباس های گشاد و راحتی به تن کرده بود و بوی شامپوش کل خونه رو گرفته بود.

یوبین دختر و بغل کرد و عطر شیرینی که بخاطر شوینده ها بود و بو کشید، دختر که قلقلکش اومده بود خندید و گفت: فکر کردم خوابت برده تا الان، هفت صبحه و تو هنوز نخوابیدی.

یوبین نوک بینیش و به گردن دختر مالید و گفت: نتونستم بخوابم اما خوشحالم که تو دیشب راحت خوابیدی.

گاهیون با حس نفس های زن روی پوست حساس گردنش خنده آرومی کرد و گفت: ولم کن قلقلکم میاد.

اما یو اون و محکم تر گرفت و روی گردنش شروع به حرف زدن و خندیدن کرد تا بیشتر اذیتش کنه.

بعد صبحونه و وقت گذروندن با همسرش وقتی وارد اتاق کارش شد چشمش به یه اسم افتاد ....
مون بکجو
.....
مون بکجو
یوبین با یادآوری اسمی که سال ها بود از یاد برده بود به سمت پرونده های قدیمی رفت تا قاضی پرونده پدرش و پیدا کنه.
از بین کشو های خاک گرفته پرونده ای قدیمی رو بیرون کشید.

مون ......
بک .....
جو.

یوبین دوباره پرونده پدر هیوکسو رو باز کرد و کنار پرونده پدر خودش گذاشت .
اونا نقاط مشترک یکسانی داشتن ....
هر دو پدرشون ناپدید شده بود ...
شبهات زیادی راجب پرونده اونا بود که حل نشده بود .....
و هر دو با مدارک کم محاکمه شده بودن و مرده بودن .....

هم پدر خودش هم پدر هیوکسو ، حرف هایی راجبشون وجود داشت که اونا چیزی فهمیده بودن که نباید میفهمیدن، وارد شرایطی شده بودن که به هیچ عنوان عقلانی نبود.

نکته انکار ناپذیر ماجرا این بود که مطمئنا برای آقای قاضی مون بک جو کنار زدن یه تاجر و نگهبان نباید کار سختی باشه، اون فرد با نفوذ و قدرتمندی بود که خیلی کارها از دستش برمیومد.

یوبین در حالی که هنوز پرونده توی دستش بود به مینگی پیام داد تا اگه می‌تونه خودش و برسونه، باید با پسر هم حرف میزد شاید ذهنش داشت اشتباه قضاوت میکرد.

وارد آشپزخونه شد خواست قهوه درست کنه که دید ظرف قهوه خالیه!
پس آماده شد تا یکم قهوه بخره و حال و هوای خودش هم عوض شه.

red lips ( Dayun DC )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang