اول دسامبر

1 1 0
                                    

اولچکا در باغ بزرگ خانه قدم میزد.
باغی به وسعت تمام فکر و خیال های معصومانه اش!

برف همه جا را پوشانده بود، هیچ بوته و درختچه ای اجازه نفس کشیدن نداشت.
آلاله ها گوشه ای کز کرده بودند و تنشان اسیر سرمای جانسوز این شهر شده بود.

درخت ها دیگر دیده نمی‌شدند، دیگری برگی برایشان نمانده بود .
تنه زیبای درختان با آن رنگ های بی نظیر الان فقط سرد بود، یک سفیدِ سرد!

اما همین منظره هم زیبا بود، چون همه داشتند زیر فشار طاقت فرسای برف و زمستان تلاش می‌کردند زنده بمانند.

ناگهان دست اولچکا کشیده شده و کسی او را پشت درخت های متراکم باغ کشید.
جای که هیچکس او را نمی‌دید تا نجات دهد.
نیازی نبود حدس بزند که چه کسی مخفیانه وارد باغ شده و اینگونه او را لمس کرده است.
آن عطر سدر فقط مال یک نفر بود، گروشا ایوانوویچ!

گروشا عصبانی بود، این را میشد از چشمان مضطربش به راحتی فهمید. دستش را دور مچ اولچکا حلقه کرده بود و او را به درختی چسبانده بود، با صدایی که برای حرف زدن مقابل دختر جوان مردد بود گفت: بانوی من بهتون گفتم دیگه کاری به کار من نداشته باشید، ما برای هم نیستیم لطفا این نامه بازی ها را تمام کنید !

اولچکا دست روی صورت گروشا گذاشت، چهره اش واقعا می‌توانست این زمستان را گرم کند، می‌توانست خورشیدی باشد که سال ها بود مسکو را رها کرده بود و دل به معشوقه ای دیگر داده بود.
مطمئن سرش رو به آرومی جلو برد و لب هایش رو به سبکی دونه برف ها بوسید .
آنقدر سبک که پروانه ها به آن حسادت می‌کردند.
اما این بوسه کوتاه آنقدر دلنشین و زیبا بود که جهان اطراف برای ثانیه ای به تماشا ایستاد.

گروشا متعجب بود از آب هایی که لب های مرده اش را بوسیده بود.
ترسیده بود از حس خوب و درستی که شاید هیچوقت مثل اون و نمیچشید.
تلخ بود دانستن اینکه هیچوقت نمی‌توانست دوباره تجربه اش کند، هیچوقت نمی‌توانست آن بوسه و عشق و دختر مقابلش را داشته باشد.

اولچکا با چشمانی که ستاره در آسمانش می‌درخشیدند نگاهش کرد و گفت: این آخرین خواسته ام بود، قول میدم دیگه مزاحمتون نشم اگه ناراحتتون میکنم.

گروشا چند ثانیه نگاهش کرد اما دیگر نمیشد رنگ آن نگاه را فهمید.
نمیشد حدس زد در ذهن گروشا چه میگذرد.

در راه برگشت به خانه داشت به همه چیز فکر میکرد، از علاقه ای در عمق قلبش منکرش میشد
تا بوسه ای که امروز همه چیز را برای جفتشون خطرناک تر کرده بود.
بوسه ای که امروز اولچکا بر لب هایش گذاشته بود جام شوکرانی بود که تا قطره آخر سر کشیده بودند و حالا باید منتظر مرگ می‌ماندند.
اولچکا امیدی بود که گروشا برای زنده ماندن به دامنش چنگ میزد، اما هر بار به یاد می‌آورد یک امید واهی بیش نیست!

دیوانگی و شهامت اولچکا ، گروشا را میترساند، از مغز استخوان از این علاقه میترسید چون می‌دانست این عشق نه تنها خواب و خوراکش را گناه میکرد بلکه حتی نمی‌داشت راحت بمیرد .
چه بر سر زندگی اش می آمد اگر این علاقه همچنان در ذهنش جوانه میزد.

در میدان تیر ، در آن لحظاتی که انتظار مردن را میکشید باید چهره زیبای اولچکا را تصور میکرد؟
باید با یک عشق در سینه اش می‌مرد ؟
این مرگ منصفانه نبود.

𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅 ( Dayun DC )Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon