قسمت سوم

34 8 35
                                    

خودکار فلزی را روی میز پرت کرد و به چهره‌ی هر دوی آن ها زل زد. گوشه لبش را بالا فرستاد. با این کار ناخواسته یکی از ابروهایش هم به طرف بالا حرکت کرد.

«گرفتید منو؟ یعنی چی که اسم هر دو تون مینه!؟»

نگاهش را از پسری که گریه می‌کرد گرفت و به مین دیگر خیره شد. از این‌که می‌دید هیچ غمی از خودش نشان نمی‌دهد و ساکت است، هم تعجب کرده بود و هم دلش برایش می‌سوخت. یعنی شوک از دست دادن هم‌زمان پدر و مادرش باعث شده بود به این حال در بیاید؟
بازدمش را با صدای آهسته‌ای بیرون فرستاد و از جایش بلند شد. هم زمان با برداشتن وسایلش از روی میز، با صدای آرام گفت:

«شما غذاتون رو بخورید من یکم دیگه بر می‌گردم»

وقتی هیچ جوابی نشنید سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. این دو پرونده‌ای که در یک شب اتفاق افتاده بودند خیلی پیچیده‌تر از آنی بود که فکر می‌کرد. نه سرنخی از قاتل پیدا شده بود و نه از فرد متجاوز.

بعد از آن که پلیس پر حرف اتاق را ترک کرد، سکوت دلنشینی در آن جا شکل گرفت. ولی متاسفانه عمر چندانی نداشت. صدای بیرون فرستادن هوا از ریه‌هایش، با صدای هق‌ هق پسر کنارش تلفیق شده بود. نمی‌دانست بجز گوش دادن به صدای گریه و نفس‌های لرزانش چه کار دیگری انجام دهد. حتی نمی‌دانست چه احساسی باید داشته باشد. تقصیر او نبود. او را این گونه بزرگ کرده بودند. پدرش همیشه به او می‌گفت مرد باشد و گریه کردن مخصوص آدم‌های ضعیف است. رو به جلو خم شد و از روی میز دستمالی برداشت و آن‌ را به طرف پسر گریان گرفت.

«اشکاتو پاک کن»

پسر کنارش بدون مخالفت، دستمال را از دستش گرفت و روی گونه‌اش کشید.
از فرصت پیش آمده استفاده کرد و به صورتش نگاه انداخت. موهای قهوه‌ای رنگش روی صورتش ریخته بود و چشمان حلالی شکلش بخاطر گریه، قرمز شده بودند. روی گونه‌هایش می‌توانست اثر خشک شده و به جا مانده از گریه های قبلی اش ببیند. ریز نقش بود و جثه کوچکی داشت. می‌توانست قسم بخورد استخوان‌ های بدنش بخاطر نحیف بودن بیش از اندازه‌، تنها با یک ضربه‌ی آرام خورد خواهند شد. دست از نگاه کردن او برداشت. از آن جایی که بلد نبود چطوری آدم‌ ها را آرام کند، تصمیم گرفت از در صحبت کردن وارد شود بلکه ذره‌ای حواسش پرت شود. دستش را روی میز قرار داد و به طور کامل به طرفش چرخید.

«تو همونی هستی که خواهرش مرده؟»

گریه‌ کردنش نه تنها قطع نشده بود، بلکه قطرات اشک، شدیدتر از قبل روی گونه‌هایش سقوط می‌کردند. همان جا بود ‌که فهمید حسابی گند زده. با یاد آوری فیلم‌هایی که دیده بود، دستش را روی شانه‌ی لرزانش قرار داد و تن صدایش را پایین آورد. سعی داشت دقیقا مانند بازیگرهای آن فیلم رفتار کند.

Church of satanWo Geschichten leben. Entdecke jetzt