ابرها چون موجهایی سنگین، آرام بر فراز شهر حرکت میکردند. هر چند ثانیه صدای غرش رعد همانند خمپاره دل آسمان را میشکافت و نورهای سفید و بنفش رنگش، روشنایی کوتاهی در دشت تاریک و سیاه شب ایجاد میکرد.
قطرات باران همچون دانههای نقره گونِ رقصان به شیشه کوبیده میشد و صدای برخوردش همراه با صدای آسمان خراش، فضایی وهمآلود ایجاد کرده بود.
از پشت پنجره، با چانهای لرزان و نگاه خیره، به اتاقش چشم دوخته بود. ترسیده، صحنهای که مقابل چشمانش در حال نمایش بود را نگاه میکرد و پاهایش میلرزید و قلبش دیوانهوار خودش را به قفسهسینهاش میکوباند.
جایی که همیشه پناهگاه و منبع آرامشش بود؛ حالا از پشت شیشه متفاوت به نظر میرسید.
صدای تخت زنگ زده با صدای قطرات باران در یکدیگر تنیده و در گوشش همانند صدای برخورد ناخن به دیوار شنیده میشد. اما وحشتناک تر از آن، صدای گریههای خواهرش بود که زیر آن مرد درحاليكه التماس میکرد رهایش کند آتش به جان تک تک سلول های بدنش میانداخت و روح و روانش را به بازی گرفته بود.دلش میخواست جلو برود و آن مرد را کنار بزند اما وقتی نگاهش به خواهرش افتاد، با وحشت سرش را به چپ و راست تکان میداد تا به او بفهماند هیچ کاری انجام ندهد.
این صحنه، عجیب برایش آشنا بود. قبلا مادرش را در این حالت دیده بود حالا هم نوبت خواهر بیچارهاش بود. آن مرد با هیکل گندهای که داشت، با بیرحمی دستش را دور گردن خواهرش انداخته بود و به طور وحشیانه خود را عقب و جلو میکشید. نفس حبس شده را بیرون فرستاد و چشمانش را بست.
دیگر نمیتوانست صحنه مقابلش را تماشا کند. بغضی که در گلویش جمع شده بود را پایین فرستاد و چهار زانو نشست. باران با قطرات ریز و پیوستهاش، دست نوازش بر تنش میکشید اما برای او همانند نیزهای بود که بدنش را تکه و پاره میکرد.«کی اونجاست؟»
«هیش...هیشکی نیست»همزمان با شنیدن صدای ترسیده خواهرش از جایش تکان خورد. قبل از اینکه آن مرد سر برسد و پنجره را باز کند، از آنجا دور شد. در حین فرار سعی داشت با پاهای برهنهاش روی زمین گلی سر نخورد. در همین حین متوجه نبود پایش را کجا میگذارد اما با با حس ناگهانی سوزش وحشتناک دستش را جلوی دهانش گذاشت تا ناله ی دردمندش را خفه کند. بیتوجه به خونی که جاری شده بود به راهش ادامه داد. کنار درخت بزرگی، روی زمین خیس و گلی نشست و دستانش را دور زانوانش حلقه کرد.
تنها یک تیشرت نازک سفید رنگ به تن داشت و بدنش بخاطر سردی هوا میلرزید.
مطمئن بود سرمای وحشتناکی به سراغش خواهد آمد اما اهمیتی نداشت. تا زمانیکه خواهرش در عذاب بود برایش مهم نبود که مریضی پیش رو حتی جانش را بگیرد.
پاهایش را جمع تر کرد و در خود مچاله شد تا توی دید نباشد. با دیدن پارگی کف پایش هق آرامی زد اما با گاز گرفتن لبهایش خیلی زود آن را خفه کرد.
به اندازهای دور شده بود که دیگر از صداهای گریه و جیر جیر تخت خبری نبود.
قطرات اشک به همراه قطرات بارانی که بر روی صورتش میریخت ترکیب شده بود. مظلومانه سرش را روی زانویش قرار داد و به آرامی گریه کرد. برای بی کس بودن خود و خواهرش گریه کرد. برای نداشتن پدر و مادر گریه کرد.
در این سکوت شب، باران فقط آبی نبود که از آسمان جاری میشد. باران، حاصل اشک های دل غمگین کودکانهاش بود. باران، تنها یاور و همدم او بود.
به قدری معرفتش زیاد بود که حتی داشت پا به پایش گریه میکرد. صدایش مانند قصهای بود که تنها او میتوانست بشنود.نمیدانست چه مدت سپری شده اما رفته رفته ، احساس کرختی و بیحسی در بدنش بیشتر میشد. سرش سنگین شده بود و سرگیجه به سراغش آمده بود. حس میکرد بدنش درون آتشی سوزان قرار گرفته و دارد میسوزد. حتی باران هم نمیتوانست این آتش را خاموش کند چون خودش باعث این حالش شده بود. با شنیدن صدای آرام بسته شدن در، از جایش بلند شد. آن مرد بالاخره رفته بود. لنگان لنگان به سمت خانهی قدیمی که دست کمی از خرابه نداشت قدم برداشت. کف پایش میسوخت. ظاهرا زخمی که خشک شده بود دوباره سر باز کرده بود.
از پلهها بالا رفت. دستگیره را پایین کشید. بدون توجه به سر وضع کثیف خود، وارد خانه شد. دستی به بینی قرمز شده اش کشید و موهای خیسش را از جلوی چشمانش کنار زد. نگاهش از ساعت دیواری که عقربه هایش، ۱۰:۳۰ را نشان میداد جدا شد و خواهرش را صدا زد.
«نونا؟»
گلویش گرفته بود. خیال میکرد خواهرش نشنیده برای همین دوباره صدایش زد. اما باز هم جوابی نشنید. به طرف اتاق حرکت کرد. با دست لرزانش در را به عقب هل داد. بخاطر بوی بدی که در اتاق به جا مانده بود، چهرهاش درهم شد. ناخواسته دستش را جلوی بینیاش گرفت تا آن بوی تعفن آور اذیتش نکند. همه جای اتاق را نگاه انداخت. حتی پشت در را اما باز هم هیچ نشانهای از خواهرش نبود. بار دیگر صدایش زد «نونا کجایی؟»
پیچش فاحشی در دلش شکل گرفته بود. مسیرش را به طرف حمام کوچک خانهشان تغییر داد. تقهای به در زد و با امیدواری گوشش را به در چسباند.
«سهیونگ نونا اینجایی؟»
صدای ناله ای ضعیف را که شنید، ترسیده و لرزان در را باز کرد. با دیدن سرامیک هایی که به رنگ سرخ درآمده بود فریادی کشید و وحشت زده روی زمین افتاد. قلبش چندین ضربان جا انداخته بود. از سر تا نوک پاهایش گز گز میکرد. دهانش را باز کرده و هوا را به داخل بلعید. قفسه سینهاش به شدت بالا و پایین میرفت و قلبش میخواست از جایش بیرون بیاید. نگاهش به چشمان بسته شدهی خواهرش افتاد. با بدنی لرزیده در حالیکه نشسته بود خودش را جلو کشید و با کور سوی امید برای باری دیگر صدایش زد
«نونا... توروخدا جواب بده»
وارد حمام شد و پیکر غرق در خونش را در آغوش گرفت. دست های لرزانش را روی صورتش قرار داد. از سرد بودنش، خون در رگهایش یخ بست. با استیصال سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب تکرار میکرد «نه...نه» بدنش را به خود فشرد و با گریه فریاد زد «تنهام نزار» بی آنکه کنترلی روی حرکات خود داشته باشد، ضربه محکمی به سر خودش وارد کرد و صدای درمانده اش در حمام پیچید
«تو دیگه تنهام نزار...نونا التماست میکنم چشماتو باز کن»
بزاقش را فرو فرستاد و با همان لحن ملتمسانهاش اضافه کرد "قول میدم دیگه هیچی ازت نخوام" نگاهش را به پایین تغییر داد و دست خونی اش را توی دست خودش گرفت. با دیدن شکاف عمیق و نسبتا بزرگ، گریهاش شدت گرفت. روی خواهرش خم شد و او را با تمام وجود به خود فشرد و فریاد های دردناکش را آزاد کرد. تلاطمی غیر قابل وصف درونش شکل گرفته بود. این زخم حالا حالا ها جایش میماند و هیچوقت درمان نمیشد. برای بار دیگر او را رها کرده بودند. برای بار دیگر فهمیده بود هیچکس او را نمیخواهد.صدای برخورد اشکهای آسمان به شیشه، و التماسهای او که حتی دل سنگ را آب میکرد، سمفونی مرگ زیبایی را در آن شب ساخته بودند.
بار دیگر زندگی به او ثابت کرد قرار نیست هیچگاه رنگ خوشبختی به خود ببیند. این بار دیگر تنها شده بود.
تنهای تنها!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Church of satan
Mistério / Suspense«بزرگترین حقایق جهان در ابتدا توهین به آیین و مقدسات شمرده میشوند.» تا قبل از اینکه تورو ببینم هیچوقت متوجه معنی این جمله نمیشدم اما بعد از دیدنت، بعد از عاشق شدنت بهتر از هر کس دیگه ای درک کردم: «عشق تو همون حقیقتی بود که تمام مقدسات من رو زیر سو...