قسمت هفتم

23 6 8
                                    

سایه قحطی در کمین بود و چیزی تا از راه رسیدنش نمانده بود.
به بچه‌هایی که دور میز نشسته بودند و بدون لحظه‌ای مکث، غذا را وارد دهان‌شان می‌کردند نگاه می‌کرد. طوری غذا می‌خوردند انگار هر لقمه آخرین فرصتی بود که برای سیر کردن خود داشتند و دیگر قرار نبود چنین غذایی بخورند. دست‌های هرکدام از آن‌ها تبدیل به ماشین‌های سریعی شده بود که بی‌وقفه قاشق‌ها را به سمت دهان‌شان هدایت می‌کرد. هر قاشق همچون تیرهایی که به سمت هدف پرتاب می‌شوند، به دهان باز و منتظرشان که مانند دریچه بی‌انتها و تاریک منتظر بود هر چیزی را که به آن‌ می‌رسید ببلعد، راه  پیدا می‌کرد.
نگاه سرد و بی‌روحش را گرفت و به نقطه‌ای نامعلوم از سطح میز چوبی خیره شد.

صدای برخورد مکرر قاشق‌ها با ظروف فلزی در گوشش می‌پیچید. از سر و صدا متنفر بود. دلش یک محیط آرام مثل اتاق خودش را می‌خواست.

حس ضربه‌ای آرام روی دستش، او را به خود آورد. سرش را چرخاند و چهره‌ی تمین را دید که به‌طرفش خم شده بود. چشمان آینه ای و شفاف قهوه‌ای رنگش، مانند دو گوهر درخشان در زیر نور چراغ‌ها می‌درخشید. ثانیه‌ای بعد صدای کنجکاوش را شنید: «اینا چرا این‌قدر سریع غذا می‌خورن؟»

شانه‌هایش را بی‌اختیار بالا انداخت و سرش را به چپ و راست تکان داد. پاسخی برای این سؤال نداشت. همه‌ی آن‌ها به ربات‌های برنامه‌ریزی‌شده تبدیل و تنها برای باز و بسته کردن دهان و بلعیدن غذا طراحی شده‌ بودند.

«صد و سیزده!»

صدای فریاد بلندی سالن را به لرزه درآورد. فریادی که همچون صاعقه‌، سقف آسمان سنگی سالن را درهم شکافت. همه با وحشت تکان خوردند. حتی سر و صدای برخورد قاشق با کاسه به یکباره قطع شد. باور نمی‌کرد به همین زودی، سکوتی که دلش می‌خواست بدست آورده بود.
در این میان که همگی بخاطر ترس یادشان رفته بود نفس بکشند، مینهو نه تنها از جایش تکان نخورده بود، بلکه حتی پلک هم نزد. نگاه سریعی به بچه های دور میز انداخت. رنگ از رخسار تک به تک‌شان پریده بود. با همان چهره‌ ی سرد و خالی از احساس، سرش را چرخاند و به منبع صدا خیره شد. آیا باید می‌ترسید؟ شاید. اما این فریاد، در برابر فریادهای ترسناک پدرش، چیزی نبود.
به مردی که صدایش زده بود نگاه کرد. چشمانش مانند زغال‌های گداخته، نفرت و تهدید را در خود غرق کرده بود.

«بله؟»

صدای خشن مرد، بار دیگر در فضا پیچید: «غذاتو بخور.»

دوباره سر و صدا شکل گرفت این بار حتی شدید تر از قبل بود. بازدمش را بیرون فرستاد و به ظرف مقابلش نگاهی انداخت. سوپ آبکی را واقعاً غذا می‌نامیدند؟ رنگی نداشت. طعمی هم نداشت. فقط یک مایع رقیق و بی‌مزه بود که درون کاسه‌ای ریخته شده بود. انگار آب خالی را درون ظرف ریخته و برایشان به عنوان وعده غذایی آورده بودند. مطمئن بود آشپز‌ها غذاهای اضافی شب گذشته را دوباره گرم کرده بودند و برای اینکه حجمش بیشتر شود به آن آب زیادی اضافه کرده بودند. و حالا، همین غذای من در آوردی را به عنوان وعده ناهار به پنجاه و چهار نفر تحمیل کرده بودند.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 15 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Church of satanWhere stories live. Discover now