صدای جیرجیرک ها سکوت شب را شکست.باد خنک بهاری انبار را پر کرد . مینهو دستش را جلوی شمع گرفت تا روشن بماند. دست راستش را کمی باز و بسته کرد. انگشتانش از شبانه روز قلم دست گرفتن درد میکردند. سرش را بالا آورد و به ویوین که در حال خواندن کتابی بود نگاه کرد.
+《بهتره بخوابید خانم. فردا ارباب برای بازرسی میان. قراره روز طولانی ای توی آشپزخونه داشته باشیم》
-《این اولین باره که ارباب رئا رو میبینی؟》
مینهو سرش را به نشانه ی بله تکان داد و ویوین کتاب را روی میز گذاشت.
+《از زیر دست های اشراف زاده ی بزرگ بنگ عه. مردیه که خانواده براش اهمیت زیادی داره》
مینهو لبخندی زد و آخرین جمله ی انجیل را با خط زیبایی نوشت.
《میدانم این قوم چقدر سرکشند. بگذار آتش خشم خود را بر ایشان شعله ور ساخته، همه را هلاک کنم》
کتاب را بست و روی میز ویوین گذاشت و با تسلط کامل به یونانی گفت:
+《دهمین نسخه هم کامل شد.همونطور که بهم گفتید کتابخانه داروخانه ذهن عه. امیدوارم باز هم اجازه بدید که کتاب های دیگه رو بخونم و توی ترجمه شون بهتون کمک کنم》
ویوین لبخند زد و سرش را بالا آورد.
《ده جلدی که توی این چند ماه نوشتی رو به یکی از والدوسیان ها میدم تا بین مردم فرقه مون پخشش کنه. بهتره یکم استراحت کنی بعدا صحبت میکنیم》
مینهو چشمی گفت و انبار را ترک کرد. نزدیک کلبه شد اما قبل از اینکه در را باز کند صدایی توجه اش را جلب کرد. سرش را برگرداند اما کسی نبود. امکان نداشت کشاورزی این وقت شب بیدار باشد. ابرویش را بالا انداخت و وارد کلبه شد. حتما اشتباه شنیده بود.
گوشت قرمز را کباب کرد و سوپ را در پیاله کشید. شراب گران قیمتی که کدخدا آورده بود را داخل جام ریخت و به کشاورزی که غذاهارا میبرد تحویل داد. شیرینی های تازه را در ظرف چید و به سمت میز رنگارنگی که جلوی ارباب رئا و پسر کوچکش چیده بودند رفت. میز رو به روی زمین گندمی که پر از جوانه های سبز و کوچک بودند قرار داشت. ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و به نشانه ی احترام دست راستش را روی سینه اش گذاشت و به ارباب و پسرش تعظیم کرد.
کدخدا با صدای بلند خندید و دستی به ریش بلندش کشید. جام شراب را در دست گرفت و به ارباب رئا نگاه کرد.
+《این همون پسر دردسرسازیه که راجع بهش بهتون گفته بودم. یازده ساله پیش دزدکی وارد شده بود. خودم بزرگش کردم مثل پسرم میمونه》
مینهو آرام سرش را بالا آورد و نگاهی خالی از احساس به کدخدا انداخت. مثل پسرش بود؟ انگار همین دیروز بود که کدخدا با چاقو دو خط روی کمرش کشید. دو گوسفند گم شده بودند و تقصیرها را گردن مینهو انداختند. با فکر کردن به آن روز جای آن زخم قدیمی بر روی کمرش تیر کشید. سرش را به سمت ارباب رئا چرخاند. مو های گندمگون و صورت کشیده ای داشت. پسر کوچکش با لباس آبی کنارش نشسته بود و لبخند معصومانه ای بر روی لب داشت. همانطور که به پسر بچه نگاه میکرد تغییری در چشمانش حس کرد. ترس در نگاهش را شناخت. سرش را برگرداند و چشمش به ارگوس افتاد.سگ نگهبانی که سال های طولانی با او از گوسفند ها محافظت میکرد. سگ با چشم های قرمز به سمت آنها میدوید. گوشهایش به سمت عقب بودند. خرناس می کشید و دندانهایش را نشان میداد. مینهو جلوی راه سگ ایستاد و دست هایش را مشت کرد. قدمی عقب رفت و وقتی ارگوس به سمتش پرید با پا به پشت سرش لگد محکمی زد. سگ به سمت عقب پرت شد .
مینهو با صدای بلند فریاد زد :《 اروم باش ارگوس》
سگ آرام از روی زمین بلند شد و دوباره دندان هایش را به مینهو نشان داد. مینهو به سمتش رفت. ارگوس همیشه سگ ارام و مهربانی بود.چشمش به چیز قهوه ای در موهای سفیدش خورد. تکه چوب بزرگی در شکمش فرو رفته بود. به چشم های خسته و عصبی سگ نگاه کرد. تند تند نفس میکشید و ناله میکرد. سرش را پایین انداخت و آهی کشید. یک نفر او را زده و به این سمت فرستاده بود. دستش را به سمت ارگوس برد تا از بویش او را بشناسد.
+《بهم اعتماد داری؟ فقط سر جات بمون و بذار کمکت کنم رفیق》
سگ نگاهی به مینهو انداخت و سرش را روی زمین گذاشت. مینهو دستش را به سمت تکه چوب برد و در یک حرکت آن را از بدنش بیرون کشید. لباسش را درآورد و دور بدن سگ پیچید تا زخم را بپوشاند . سرش را نوازش کرد و بدن بزرگش را در اغوش گرفت و بلند شد. به کدخدا و ارباب تعظیم کوچکی کرد و از آنجا دور شد.
ارباب رئا که پسرش را در اغوش گرفته بود با چشم هایی که هنوز ترس و نگرانی در آنها بود به مینهو نگاه میکرد. مینهو جان پسرش را نجات داده بود. به کدخدا نگاه کرد.
+《گفتی که اشپزه؟》
کدخدا سرش را نشانه ی بله تکان داد.
+《بهش بگو که به دیدنم بیاد》داروی گیاهی را روی زخم سگ پخش کرد و با پارچه تمیزی زخم را پوشاند.
+ 《وقتی که بهتر شدی اون حرومزاده ای که این کارو باهات کرده رو پیدا میکنم و دستش رو میشکنم》
سگ سرش را روی زانو های مینهو گذاشت و چشم هایش را بست. مینهو لبخند زد و سر سفیدش را نوازش کرد. ناگهان در کلبه محکم باز شد. مرد قد کوتاهی وارد شد.
+《پسره ی احمق. انقدر بی عرضه ای که نمیتونی از یه سگ مراقبت کنی؟ ارباب رئا میخواد ببینتت. اگر زنده برگشتی راجع به مجازاتت تصمیم میگیرم.》
کدخدا جمله ی آخر را با پوزخند گفت و تفی کف زمین انداخت. مینهو به ارگوس نگاه کرد و آهی کشید.
+《همینجا بمون تا برگردم باشه؟》
سگ پارسی کرد.مینهو یکی از لباس های قدیمی اش را تن کرد و به سمت کجاوه ی ارباب که کنار مزرعه گندم بود رفت. ارباب رئا جلوی کجاوه منتظر مینهو بود. مینهو نزدیک مرد شد و سرش را پایین انداخت.
+《عذرمیخوام ارباب》
ارباب رئا لبخندی زد و دستش را روی شانه ی مینهو گذاشت.
-《ممنونم که پسرمو نجات دادی. من مردی نیستم که لطفی که بهم شده رو جبران نکنم. شنیدم آشپزی. یکی از دوستان اشراف زاده ام دنبال اشپز شخصیه . میخوام تورو بهش معرفی کنم.》
مینهو سرش را بالا آورد و با تعجب به مرد رو به رویش نگاه کرد.با اینکه حالش از این مزرعه بهم میخورد اما در اینجا چیزهایی داشت که نمیتوانست به این راحتی رها کند. ویوین،ارگوس و کتاب هایی که هنوز نخوانده بود.سرش را پایین انداخت و گفت.
+《از پیشنهاد سخاوتمندانه تون ممنونم اما متاسفانه مجبورم رد کنم》
مرد دستش را از روی شانه ی مینهو برداشت و سنگ کوچکی از داخل لباسش درآورد و به مینهو داد.
-《هر طور که راحتی. اگر نظرت عوض شد بیا سراغم. این سنگ رو به نگهبان نشون بدی میارتت پیشم》
مینهو سنگ را از مرد گرفت و به او تعظیم کرد. همانطور که به گل رز حکاکی شده روی سنگ آبی زل زده بود کجاوه از او فاصله گرفت.هوا گرم تر شده بود. کشاورز ها در صف غذا ایستاده بودند. امشب مینهو غذا را پخش میکرد. سرش را که بالا آورد چشمش به ویوین خورد. در دستش سبدچه ی نان بود و از مزرعه خارج میشد. احتمالا کتاب ها را در سبد گذاشته بود. نفس عمیقی کشید . چندین بار به ویوین گفته بود که این کار خطرناک است و خودش کتاب ها را به والدوسیان ها میرساند اما او قبول نکرده بود. بعد از اینکه به تمامی کشاورز ها غذا داد به کلبه اش رفت. با دیدن ارگوس که روی تخت حصیری اش خوابیده بود لبخند زد. کنارش دراز کشید.سرش را نوازش کرد و چشم هایش سنگین شدند.
+《مینهو...مینهو...پاشو》
کسی بدنش را تکان داد. دستش را بالا آورد و مچ او را محکم گرفت. با دیدن صورت ویوین دستش را رها کرد.
-《چی شده خانم؟》
ویوین نفس نفس میزد. معلوم بود راه طولانی ای را دویده است.مینهو دست زن را گرفت.
-《یه نفس عمیق بکشید...》
زن دستش را از دست مینهو بیرون کشید و بین موهایش برد.
+《یکی از والدوسیان ها...به کلیسا لومون داده... مینهو... همه شونو جلوی چشمام کشتن...نتونستم ازشون محافظت کنم تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که برم پیششون》
ویوین دستش را روی شانه های مینهو گذاشت.
+《یکم دیگه سراغ منم میان . وانمود کن که منو نمیشناسی》
-《اومدی اینجا که بهم بگی مثل بزدل ها یه گوشه وایستم و اعدام شدنت رو نگاه کنم؟ هرگز!》
+《میدونم،برای همین مجبورم این کارو بکنم. برای همه چیز ممنونم مینهو》
ویوین دستش را داخل لباسش برد و پودر خاکستری رنگی را بیرون آورد و به صورت مینهو پاچید.
-《این... تاتوره است؟... نرو ویوین...》
چشم هایش دوباره سنگین شدند و روی تخت افتاد. دست و پایش سر شده بودند و نمی توانست تکان بخورد.-《ویوین...》
YOU ARE READING
𝐦𝐞𝐝𝐢𝐮𝐦 𝐚𝐞𝐯𝐮𝐦
Historical Fiction+《این عشق رو سرکوب کن وگرنه با خشم خدا رو به رو میشی》 -《پدر، این عشق مثل شعله برای شمع عه. من از مینهو دست نمیکشم. حتی اگر گناه باشه!》 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒉𝒐 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 𝑺𝒕𝒐𝒓𝒚 𝒃𝒚: 𝑹𝒆𝒚 :)