-《ویوین...》
از روی تخت بلند شد. در کلبه را آرام باز کرد. هوا روشن شده بود.
-《نه...》
امکان نداشت. حتما اتفاق های دیشب خواب بود. به سمت آشپزخانه دوید . خالی بود . از آشپزخانه بیرون آمد. کدخدا با صورت رنگ پریده جلویش ایستاد. دیگر آن تنفر و غرور را در چشم هایش نمیدید. احساس میکرد هر لحظه ممکن است مرد رو به رویش روی زمین بیفتد.
+ 《بیست سالی میشه که با هم ازدواج کردیم اما ... من هیچ وقت اونو نشناختم》
کدخدا به سمت مینهو رفت و سرش را پایین انداخت.
+《همیشه میدونستم که شب ها از کلبه میره بیرون اما...میترسیدم ازش بپرسم و چیزی رو بفهمم که نتونم قبولش کنم... به خاطر... غرور و تعصب مسخره ی من... ویوین کسی رو نداشت که بهش تکیه کنه》
احساس کرد از داخل مشت محکمی به شکمش کوبیده شد. دست هایش سرد شدند و سرش سنگین شد. پس آن شب خواب نبود.
- 《الان کجاست؟》
+《دیروز ...توی کلیسا... سوزوندنش》
پوزخندی زد. هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد ویوین درباره ی قدرتمند بودن تاتوره انقدر جدی باشد. پس دو روز بیهوش بود. قلبش مچاله شد. دیگر نمیتوانست اشک هایش را نگه دارد. زنی که برایش مادری کرده بود ناجوانمردانه کشته شده بود و او... خواب بود.
-《 کلیسا داره تحقیق میکنه تا ببینه همدست دیگه ای داشته یا نه . حتی اگر یکی از کشاورز ها شما رو دیده باشه... میان سراغت. تو برای ویوین خیلی مهم بودی. فکر کنم تنها کاری که میتونم براش بکنم اینه که بذارم بری》
+《برم؟... اون حرومزاده ها ویوین رو فقط به خاطر این کشتن که انجیل رو به مردم عادی میداد. دارن جلوی آگاهی مردم رو میگیرن تا بتونن هر طور که میخوان از اون کتاب استفاده کنن. و آخرشم... این منم که باید برم؟》
جمله آخر را با صدای بلندی گفت و بعد به نفس نفس افتاد.
کدخدا جلوتر آمد.
- 《احمق نباش و فرار کن. این آخرین کمکیه که بهت میکنم . اگر کشیش ها دوباره برگردن و اینجا باشی. بهشون میگم که همدست ویوین بودی》
کدخدا رفت. مینهو سرش را پایین انداخت و اجازه داد آخرین قطره ی اشک هم راهش را طی کند. دوباره تنها شده بود.چیزی با خودش نبرد. شبانه مزرعه را ترک کرد. حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. حالش از خودش بهم میخورد ولی بیشتر از خودش از کلیسا نفرت داشت. اگر میتوانست تک تک کشیش ها و اسقف ها را میکشت و ردشان را برای همیشه از روی زمین پاک میکرد. تند تند راه میرفت تا به قلعه ی ارباب رئا برسد. سنگی که ارباب رئا به او داده بود را محکم در دست گرفته بود. باد خنکی که به صورتش میخورد تکه های قلب شکسته اش را با خودش می برد. جلوی در قلعه پسری با لباس شوالیه ها ایستاده بود.لباسش تمیز و گران قیمت به نظر میرسید. نفس عمیقی کشید و به شانه ی پسر ضربه آرامی زد.
+《عذر میخوام... میخواستم ارباب رئا رو ببینم》
پسر به ارامی برگشت. انعکاس نور ماه در چشم های تیره اش پرستیدنی بود و تقریبا هم قد و قواره ی خودش بود ؛ شاید هم کمی بلند تر. با دیدن سنگ آبی در دست مینهو لبخندی زد.
- 《نگران جونت نیستی؟》
با حرف پسر به خودش آمد و نگاهش را از چشم های او دزدید.
+ 《منظورت چیه؟》
- 《 اون سنگ... خیلی ارزشمنده... دزدیدش؟》
با چشم های متعجب سر تا پای پسر را برانداز کرد. چشم های درخشانش به درک،به حقی اینطوری صحبت میکرد؟ مینهو دیگر از عالم و آدم بریده بود و حوصله ی مراعات حال یک غریبه را نداشت.
+ 《 دزد؟ میدونی چه دهنی ازم سرویس شد تا این سنگو به دست بیارم؟ جون پسر ارباب رو نجات دادم و این سنگ رو بهم داد . حرف دهنتو بفهم قبل اینکه دهنتو طوری ببندم که نتونی بازش کنی》
پسر رو به رویش اندکی با چشم های گرد به او نگاه کرد و بعد... پوزخند زد.
+《میخندی؟ روانی...》
مینهو به سمت در قلعه رفت و همان موقع پسر دستش را روی شانه ی مینهو گذاشت. قدمی جلو آمد و کنار گوشش با صدای ارامی گفت.
- 《معذرت میخوام برای پیش داوری ای که کردم. حالا هم اگر اجازه بدی ... دوست دارم همراهیت کنم ، به هر حال داشتم میرفتم دیدن ارباب》
سریع دست پسر را پس زد و قدمی جلو رفت. پسر به نظر اشراف زاده یا شوالیه ی سرشناسی به نظر میرسید. ممکن بود کسی در راه دوباره فکر کند که او این سنگ را دزدیده است. نفس عمیقی کشید.
+《راهو بهم نشون بده》
پسر لبخندی زد و جلوتر وارد قلعه شد.در هر گوشه و کنار خدمتکاری مشغول به کار بود .یکی لباس ها را میشست و دیگری سینی شیرینی ای در دست داشت. قبل از اینکه از پله ها بالا بروند چشمش به اتاق بزرگ کنار پله ها خورد. از بوی گوشت و ادویه ای که برایش بسیار اشنا بود حدس میزد که آشپزخانه باشد. سرباز ها با دیدن پسری که جلوی مینهو حرکت میکرد زانو زدند و بعد در تالار بزرگ را باز کردند. زمین تالار از سنگ گرانیت تیره رنگ بود و چندین ستون بلند و زیبا در وسط تالار به چشم میخورد. سعی میکرد قدم هایش را بلند بردارد تا از پسر عقب نیفتد. در سمت راستشان خدمتکار ها مشغول تمیز کردن میز غذا بودند. نگهبانی که انتهای تالار جلوی یک در چوبی ایستاده بود با دیدن پسر تعظیم کرد و بعد به مینهو نگاه کرد.
-《سرورم... ورود افراد متفرقه ممنوعه》
قبل از اینکه مینهو سنگ را به نگهبان نشان دهد پسر گفت.
+ 《اون همراه منه. دلت میخواد خودت و اربابت رو برای این گستاخی شکنجه کنم؟》
سرباز روی زمین زانو زد.
-《بی فکری کردم عالیجناب لطفا منو عفو کنید》
پسر بدون اینکه حرفی بزند در را باز کرد و وارد شد. مینهو سر جایش خشکش زده بود. پسر همانطور که در را نگه داشته بود برگشت و به مینهو نگاه کرد. لبخند زد و گفت
+ 《نمیای داخل؟》
مینهو به خودش امد. نفس راحتی کشید . اگر با او همراه نمیشد مطمعنا با هزار دردسر ارباب را میدید. وارد اتاق شد. در انتهای اتاق یک پنجره ی شیشه ای بزرگ به چشم میخورد و دور تا دور دیوار را کتاب پر کرده بود. ارباب که پشت میزش نشسته بود و فنجانی در دست داشت با دیدن پسر از جا بلند شد و به او تعظیم کرد.
+《سرورم... انتظار نداشتم خودتون شخصا تشریف بیارید》
ارباب سرش را بالا آورد و به مینهو نگاه کرد.
+《تو.. همون پسر شجاع نیستی؟ 》
مینهو به سمت ارباب رفت و سنگ را به او نشان داد.
-《اگر هنوزم سر قولتون هستید... قبولش میکنم》
ارباب چند ثانیه ای به مینهو نگاه کرد. مطمعنا او هم از شدت تغییر ناگهانی او تعجب کرده بود. صدایش اوج قبل را نداشت و چشم هایش پر از شور و شوق زندگی نبود. تنها چیزی که الان میخواست یک خانه بود.ارباب لبخندی زد.
+《البته... ولی مشکل اینه که اون دوستم دیگه دنبال اشپز نیست و ما هم توی قلعه ی خودمون نیازی به آشپز جدید نداریم》
پسر که در تمام این مدت ساکت بود قدمی به آنها نزدیک شد.
×《اشپزی؟》
مینهو سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد . پسر گفت.
×《اتفاقا من هم دنبال یه آشپز بودم. میخوای برای من کار کنی؟ به عنوان آشپز شخصی، فقط برای من》
مینهو مکث کوتاهی کرد و بعد گفت
-《عاشق چشم و ابرومی؟ چرا باید یه همچین پیشنهادی بدی، اون هم نه یه آشپز معمولی...》
پسر لبخند ساختگی ای زد
×《جون پسر ارباب رئا رو نجات دادی و اون تورو انقدر باصلاحیت میدونه که میخواد خودش استخدامت کنه. به هر حال من و ارباب رابطه ی نزدیکی داریم . مشکلش چیه که بخوام به یه دوست کمک کنم؟》
ارباب رئا با چاپلوسی گفت
+《سرورم لطف بزرگی میکنید... همیشه آوازه ی محبت بیش از حدتون به گوشم رسیده بود . با اینکه تازه از جنگ برگشتید و کلی افتخار کسب کردید هنوزم دنبال کمک به رئیت هایید... چیکار میکنی پسر؟ از عالیجناب چان تشکر کن》
مینهو زیر لب زمزمه کرد 《چان...》
در یک ثانیه تکه های جدای پازل کنار هم چیده شد. چان، فردی که از ارباب رئا قدرتمند تر است، شوالیه ای که توی جنگ بین فرانسه و انگلستان هزاران افتخار کسب کرده... بنگ چان ... پسر ارباب بنگ .
ارباب بنگ قدرتمند ترین ارتش را در فرانسه داشت. اشراف زاده ای که حتی پادشاه هم به او احترام میگذاشت. به پسر روبه رویش نگاه کرد. شاید بالاخره زندگی داشت روی خوشش را به مینهو نشان میداد.
YOU ARE READING
𝐦𝐞𝐝𝐢𝐮𝐦 𝐚𝐞𝐯𝐮𝐦
Historical Fiction+《این عشق رو سرکوب کن وگرنه با خشم خدا رو به رو میشی》 -《پدر، این عشق مثل شعله برای شمع عه. من از مینهو دست نمیکشم. حتی اگر گناه باشه!》 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑪𝒉𝒂𝒏𝒉𝒐 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝑯𝒊𝒔𝒕𝒐𝒓𝒊𝒄𝒂𝒍, 𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 𝑺𝒕𝒐𝒓𝒚 𝒃𝒚: 𝑹𝒆𝒚 :)