{𝐅𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐝𝐚𝐲𝐬}

23 7 0
                                    


بدن خسته اش را روی تخت انداخت. دستش را روی چشم هایش گذاشت و آهی کشید. کمرش انقدر درد میکرد که نمی‌توانست حتی روی تخت دراز بکشد.
+《بنگ چان حرومی...》
حتی فکر کردن به دو ماهی که در قلعه ی چان گذرانده هم خسته کننده بود‌ . اوایل که آمده بود برایش عجیب بود که چرا فقط آن دو تا در قلعه ای به این بزرگی زندگی می‌کنند. معمولا اشراف زاده ها عاشق راحتی و خانه ی شلوغ هستند‌. چان تمام کار هایش را خودش انجام می‌داد و فقط شب ها به قلعه برمی‌گشت.
+《مرتیکه مثل گاو غذا میخوری... عای دستام درد میکنن》
امروز هم ده نوع غذای مختلف درست کرد و در آخر چان از هرکدام ایرادی گرفته بود. در تخت چرخی زد و چشم هایش را بست. از صبح تا شب آشپزی میکرد. اما ...چرا نمی توانست صورت ویوین را از ذهنش بیرون کند؟
+《آه لعنتی...این دیگه چیه》
پوزخندی زد و قطره اشکی که روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد. قلبش تیر میکشید‌. دستانش را مشت کرد . هر طور که شده بود آن کشیش های ظالم را با دستان خودش میکشت.
با صدای در از جا پرید.
+《بله؟》
چان در را باز کرد و وارد شد. لباس خواب مشکی ابریشمی ای به تن داشت که بندش باز بود. با دیدن بدن خوش تراش پسر سریع سرش را پایین انداخت و از روی تخت بلند شد.
+《سرورم... چیزی شده؟》
-《چان》
سرش را بالا آورد و با تعجب به او نگاه کرد.
+《متوجه منظورتون نشدم سرورم》
پسر چند قدمی جلو آمد و به سمت صورت مینهو خم شد.
-《چند بار دیگه باید بگم فقط چان صدام کن؟ مثل همون روز اولی که همدیگه رو دیدیم رفتار کن مینهو... معذبم میکنی》
چان لبخند زد . نگاه مینهو به چال گونه ی پسر افتاد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
+《فعلا که تو داری منو معذب میکنی. خجالت سرت نمیشه با یه همچین لباسی این وقت شب میای دیدن بقیه؟》
صدای خنده ی چان اتاق را پر کرد.
-《تو بقیه نیستی... پسر استثنایی ای هستی که من انتخاب کردم》
مینهو نفس عمیقی کشید و به چشم های پسر نگاه کرد. چرا انقدر نزدیک به او ایستاده بود. چرا نفس کشیدن انقدر سخت شده بود.
+《حالا که ازم خواستید باهاتون راحت صحبت کنم... میشه بیشتر مراقب کلماتتون باشید؟ ماجرای زندگی کردنمون با هم توی کل روستا پیچیده... کشاورزا وقتی که میرم مواد اولیه بخرم باهام عجیب رفتار میکنن》

-《به حرف مردم اهمیتی میدی مینهو؟》
چان روی تخت نشست.
-《من آدمای زیادی رو کشتم مینهو.توی جنگ های زیادی شرکت کردم و هزاران بار تا پای مرگ رفتم. فقط خودم و خدا میدونیم که چه چیزایی رو از سر گذروندم ولی تنها چیزی که توی دهن مردم میچرخه پیروزی نهاییمه... چرا باید به اینکه اونا چی میگن اهمیتی بدیم؟》
+《حرف ها و شایعات... میتونه نظر هارو عوض کنه و زندگی آدمارو نابود کنه》
مینهو سرش را پایین انداخت ‌. دلش میخواست کسی که والدوسیان هارا لو داده بود را پیدا کند. کسی که فقط با چند کلمه زندگی و آرزو های ویوین را نابود کرد الان کجاست؟
چان از روی تخت بلند شد و مینهو را در اغوش گرفت. دست های بزرگ و مردانه اش را دور بدن پسر حلقه کرد و او را محکم به خودش چسباند‌. مینهو سعی کرد او را از خودش دور کند اما تلاش هایش بی نتیجه بودند.
+《چان...چیکار میکنی؟》
-《حداقل اگر میخوای افکار و زخمات رو پنهان کنی ... یه کاری کن که نتونم توی چشمات هم حسشون کنم احمق》
مینهو نفسی که در سینه اش حبس شده بود را آرام بیرون داد و سرش را روی شانه ی چان گذاشت.دلش میخواست این لحظه تا ابد ادامه پیدا کند. خیلی خسته بود...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 30 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐦𝐞𝐝𝐢𝐮𝐦 𝐚𝐞𝐯𝐮𝐦Where stories live. Discover now