_نمیخواستمدوستتداشتهباشم،
خدامیداندکهچقدرتلاشکردهبودمعشقترادردلمریشهکنکنم
بااینحالتانفسمیکشمفکرمیکنمدوستتدارم🙂🍂🌀🌀🌀
صدای نمنم باران در نظرش از همیشه دلگیر تر بود
هوای مه گرفتهی شهر و دود خودرو های گازوئیل سوز که تنفس را برای هر موجود زندهای سخت میکرد؛ انعکاس چراغ ماشین ها بر روی زمین خیس از باران فضا را از آنچه که بود تلخ تر جلوه میداد و اما تلویزیون های پشت ویترین که مثل هر روز آگاهی فراخوان برای علاقهمندان سفر به فضا و اکتساب نام اولین فضانورد را نشان میداد.:و اما حالا بعد از سالها پژوهشن، دانشمندان ما قادر به ساخت فضانوردی شدهاند که رفت و آمد به قمر زمین را برای علاقهمندان به ماه فراهم میکند. اگر شما نیز از علاقهمندان سفر به قمر زمین هستید و میخواهید نامتان تا همیشه در تاریخ باقی بماند، همین حالا به شمارهی زیر تماس بگیرید. شرایطـ...
نگاه از شیشهی باران خوردهی ویترین مغازه و آن مانیتور های کوچک گرفته، یقهی بارانی چرمیاش را بالا کشید تا شاید از لرز تنش بکاهد اما بیتاثیر بود. دنیای او در نبود یار همیشه همینقدر سرد و یخبندان باقی میماند.
بیقرار بود
خواب به چشم هایش نمیآمد،
هرکس از حالش میپرسید حفظ ظاهر کرده و میگفت خوب است اما چشمهایش، آن چشم های چندرنگ غمَش را فریاد میزدند.
آخر امشب سی و دومین روزی بود که کوچه های سرد را به دنبال ردی از یار بیوفایش میگشت...
یاری که در سالها زندگی بارها از او گذشت
بار ها از برای دلایلی پوچ و بیارزش پشت به او کرد و هر بار دل او را شکست...هر بار با دلیلی بیارزشتر از بار پیش و با روشی بیرحمانهتر...
او هر بار از عشقشان گذشت ولی اینبار گویی متفاوت تر از هر دفعهی پیش بود، چراکه از اولین روز غیبت غمی عجیب بر سینهی پسر آریایی چنبره زد؛ غمی که به مانندش را در زندگی جز در زمان مرگ عشقَش به دست خود، تجربه نکرده بود.پشت در خانهای که حالا یک ماهای میشد که عطر یار را در خود گم کرده بود ایستاده، کلید را در در چرخاند و پا به داخل خانهای گذاشت که چشم انتظار دلواپس برای او درونَش زیاد بود.
چشم انتظاران صادق و کودکی که او را پدر خوانده و با تمام وجود دوست داشتند.
YOU ARE READING
But I loved him 2 وَلـیمَـندوسـِشدآشتَـ🫀ـم
Fanfiction📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗖𝗔𝗡 𝗕𝗢𝗧𝗛 ʜᴇʟʟ ᴀɴᴅ ʜᴇᴀᴠᴇɴ ғᴏʀ ᴜ..! عِشـــ♡ـقمیتونههمبراتبِهشتباشههمجَهنم! ‹‹گفتم:میدونی،وقتیآدمدیگهازهمهچیدستمیکشه بهآرزوهاشپناهمیبرهوَتوشونزندگیمیکنه! پرسید:پسامیدِآدماچیمیشه؟! گفتم:...