¹⁴-ᵍᵃᵐᵉ

69 18 27
                                    


" -ولی من دوست دارم؛ دوست دارم با تو بازی کنم. حس می‌کنم تجربه‌ی باحالی می‌شه. نه؟
_آره ولی اگه کسی در موردمون بفهمه، خاطره‌ی خیلی خوبی نمی‌شه.
-خودت می‌دونی لو رفتن رابطمون برام هیچ اهمیتی نداره؛ اما چون تو نمی‌خوای باشه عشقم. "

مشغول خوندن فیلمنامه‌ای که چانیول براش آورد، بود. داستان خوب و جالبی داشت اما هنوز هم درک نمی‌کرد چرا چانیول ردش کرده. در حالت عادی چانیول، زیاد در مورد فیلم‌هایی که بهش پیشنهاد می‌شد و قبول کردن یا نکردنش نظر نمی‌داد.
موبایلش رو برداشت و باهاش تماس گرفت.

سوکجین: هی پارک کجایی؟
چانیول: دارم میام دنبالت.
سوکجین: دنبال من؟ برای چی؟
چانیول: دوباره یادت رفته؟ امروز عکسبرداری دارین. مگه تو با جونگ‌کوک و هوسوک حرف نمی‌زنی؟

کلافه دستی به مو‌های کشید.

سوکجین: راست می‌گی. چرا صبح جونگ‌کوک بهم گفت ولی بازم یادم نبود.
چانیول: آماده شو دیگه نزدیکم.

سوکجین باشه‌ای در جواب گفت و تماس رو قطع کرد. معلوم نبود این چند روز حواسش کجاست که همه چیز رو فراموش می‌کرد. البته که بهونه‌ی خوبی بود برای جونگ‌کوک که مسخره‌اش کنه و بگه که پیر شده و آلزایمر گرفته. اگه فقط همین بود مشکلی باهاش نداشت اما کلا چند روزی بود نمی‌تونست روی چیزی درست تمرکز کنه. ذهنش مثل درخت در معرض باد از این طرف به اون طرف می‌رفت و نمی‌تونست کنترلش کنه.
نمی‌خواست اهمیت بده و بهش فکر کنه اما خوب می‌دونست از وقتی تهیونگ رو دید و به آهنگش گوش کرده اینجوری شده. حق داشت نه؟
زمان زیادی گذشته بود اما هنوز هم با فکر کردن به اون عوضی می‌تونست بزنه زیر گریه. ازش بدش می‌اومد اما وجودش رو همه جا حس می‌کرد؛ توی تک تک لحظاتی که سپری می‌کردی و این بیشتر عذابش می‌داد.
موبایلش رو برداشت و بهش خیره شد.
شاید اینطور بهتر بود. شاید نباید انقدر در برابر شنیدن حرف‌هاش گارد می‌گرفت و حداقل بهش گوش می‌کرد و الان که شنیده بود، می‌خواست باز هم بشنوه. بارها و بارها. شاید اینجوری دوباره عقلش می‌اومد سر جاش.
هندزفری‌هاش رو توی گوشش گذاشت و آهنگ تهیونگ رو پخش کرد.
شنیدن دوباره‌اش، با تمرکز و مستقیم، حس عجیبی داشت. الان بهتر متوجه‌اش می‌شد. بهتر می‌فهمید تهیونگ چی می‌خواست بهش بگه. اما کاش این حرف‌ها رو اون شب توی رستوران بهش می‌گفت، نه الان، نه اینجوری.
چشم‌هاش رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد.
دروغ چرا؟ هنوز هم این صدا، براش مثل آرامبخش بود. هنوز هم این صدا می‌تونست ذهنش رو خالی از هر چیزی و پر از حس آرامش کنه.

با باز شدن در، چشم‌هاش رو باز کرد و به چانیول نگاه کرد و هندزفری‌هاش رو در آورد.

چانیول: هنوز آماده نشدی؟ زود باش باید بریم.

سری تکون داد و با صدای آرومی جواب داد.

سوکجین: باش الان میام.

Hai finito le parti pubblicate.

⏰ Ultimo aggiornamento: Feb 02 ⏰

Aggiungi questa storia alla tua Biblioteca per ricevere una notifica quando verrà pubblicata la prossima parte!

𝚅𝙴𝚁𝙸𝚃𝚈( ˡᵒᵛᵉ ᵐᵉ ᴬᵍᴬᶤᶰ )Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora