برای نوجوان - فصل 4: ترس از استرس

13 3 0
                                    

خیلی می‌ترسیدم. حقیقتا استرس زیادی داشتم. اگر در آزمون استرس قبول نمی‌شدم مجبور بودم چهارسال کلاس :چگونه استرس باشید: را تحمل کنم!!

فکر نکنید استرس بودن کار آسانی است. من هم تا پیش از این فکر می‌کردم استرس دادن کار خیلی آسونیه. کافیه به آدما نزدیک بشی و سعی کنی روان و فکرشون رو تحریک کنی و فشار بدی!

اما موضوع اینجا بود که جنس آدما با هم فرق می‌کرد. هرکس را باید جور خاصی تحت فشار قرار می‌دادم.

روان بعضی آدم‌ها زود تحت تاثیر قرار می‌گرفت و فشرده می‌شد اما امان از دسته‌ی دیگر...

انگار نه انگارها!

آن دسته آدم‌ها بین هیولاها معروف شده بودند به" کامِ آرام" .

انگار کام‌ها همیشه کامروا و راحت بودند!

حتی اگر کلی زور می‌زدیم نهایتا نفسی عمیق می‌کشیدند و زمزمه می‌کردند کاااااااااااااااااااااااااام!

و آرام می‌شدند!

البته هرجایی یکجور کام می‌گفتند. بعضی‌ها یوگا اسم آن را گذاشته بودند، بعضی‌ها نماز، برخی دعا و دسته‌ای دیگر سرود مذهبی... اسم و ظاهر آن مهم نبود. هرچه بود بیشتر کام‌ها آدم‌هایی بودند که باور داشتند نیرویی مهربان از آن‌ها حمایت می‌کند.

یا آنکه کلا بی‌خیال بودند.

دل خوشی از کام‌ها نداشتم. حتی فکر کردن به اینکه موقع امتحان از من بخواهند برای یک فرد کام آرام، استرس بشوم استرسی و ترسی به من می‌داد که خدایم می‌داند!

بیشتر ترس‌ها به خاطر جهل است. به خاطر نشناختن. به خاطر ندانستن. من باید از پس آزمون استرس برمی‌آمدم. پس سعی کردم کام‌ها را بیشتر بشناسم.

دسته‌ای از کام‌ها باور دارند نیروی مهربانی از آن‌ها حمایت کند. اگر کمی شک و تردید در دل آن‌ها ایجاد می‌شد که حمایت‌شان نمی‌کند چه اتفاقی می‌افتاد؟

این سوال ظاهرا احمقانه باعث شد بفهمم اگر آن‌ها کمی تردید نسبت به آن نیروی مهربان پیدا کنند موضوع حل شده می‌شود. دیگر می‌توانستم درون آن‌ها را فشرده کنم و استرس شوم! آن هم چه استرسی!

اما نمی‌دانستم با آن سیب‌زمینی‌ها چه کنم!

به غیر از کام‌های مومن به نیروی مهربان، یک دسته دیگر هم بودند که انگار سیب زمینی بودند. بی خیال. بی تفاوت. خونسرد.

کلی این در و آن در زدم و پرس‌وجو کردم تا فهمیدم سیب زمینی بودن و بی‌تفاوتی آن‌ها به خاطر نفهمیدن ترس و احساسات نیست.

برعکس بیشتر اوقات ، به خاطر یک ترس؛ ترس از درد ، ترس از صدمه دیدن و ترس از احساساتی شدن زیاد است.

فهمیدم بی‌تفاوتی قدرت آدم‌ها نیست.

برعکس قدرت نداشتن است. آدمهای بی‌تفاوت، آن طرف سپر خود شکننده اند، عصبی اند. تحریک پدیرند...

روز امتحان فرا رسید.

نمی‌دانی آزمون استرس، چه حسی داشت. نمره آزمون زمانی داده می‌شد که داوران می‌دیدند قلب آدم‌ها تند تند می‌زند، داد می‌زدند، عصبانی می‌شدند. می‌خواستند کاری کنند، فرار کنند یا حمله کنند!

اتفاقا آزمون من خورد به یکی از همین سیب‌زمینی‌ها! از روی شناخت راهش را پیدا کردم...

من بالاخره قبول شدم ! پیش به سوی دیده شدن ....

استرس کابوسNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ