برای نوجوان - فصل 6: احساس ناتوانی

15 2 0
                                    

دلم گرفته بود. احساس می‌کردم به هیچ دردی نمی‌خوردم. موجودات دیگر خیلی بهتر از من بودند. از خودم می‌پرسیدم چرا من یک هیولای نامرئی متولد شدم؟ انگار دو سرنوشت پیش روی من بود. کابوس شدن یا استرس بودن.

کابوس بودن که حرفش را نزن!

و استرس بودن هم، چه فایده‌ای داشت جز اینکه قلبشان تند تند بزند، فشار خون‌شان بالا رود... جز اینکه به مرور زمان باعث می‌شد آدم‌ها غمگین و گوشه‌نشین شوند. مریض شوند. نتوانند کار کنند. زودتر پیر شوند.

نمی‌دانم چرا بین این همه من باید یک هیولای نامرئی به دنیا می‌آمدم. چرا نمی‌توانستم مهم باشم... چرا نمی‌توانستم منحصر به فرد باشم؟ خوب باشم؟ دوست داشتنی  دیده شوم؟

در همین فکرها بودم که یک آدم کام آرام روبه‌رویم دیدم. از همان‌هایی که باور داشتند به نیرویی خیلی مهربان. باوری که سبب می‌شد دربرابر قدرت استرسی ما، محکم بمانند.

کاش من هم قدرت آن‌ها را داشتم.

کام آرام داشت با کسی صحبت می‌کرد. اما هرچه تلاش کردم کسی را ندیدم. به او نزدیک شدم. نفهمیدم داشت با من صحبت می‌کرد یا نه... شاید با خودش حرف می‌زد.. شاید با خدایش.. با خدایمان... نمی‌دانم اما حرف‌هایش جوری بود که احساس کردم دارد به من می‌گوید، انگار مرا می‌فهمد، رو به آسمان آرام با قطره‌ای اشک در گوشه‌ی چشمش ادامه داد:

حتی پرنده‌ها نیز نیاز به دیده شدن دارند... ما که جای خود... آرزوی دیده شدن عجیب نیست. بد هم نیست. اما گاهی خوب و بد را مقصد نمی‌سازد، مسیر می‌سازد...

دیده شدن خوب است اما نه با هر روشی..

خوب دیده شدن؛ چه جذاب بودن و چه تاثیرگزار بودن؛ خوب دیدن می‌خواهد...

خوب دیدن خود... خوب دیدن آنانی که می‌خواهی تو را خوب ببینند... خوب دیدن داشته‌های خود، استعداد خود، قدرت خود و خوب دیدن نیاز دیگران، خواسته‌ی دیگران، نداشته‌ی دیگران...


آن حرف‌های آرامش طوفانی در من ایجاد کرد.

اما سال‌ها گذشت تا این را بفهمم...

خوب دیده شدن را ...

استرس کابوسHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin