د.ا.ن.اشلي
هوا سرده...خيلي ميترسم...دارم با تمام سرعت مي دوم و حتي نمي دونم كجا بايد برم....اوه خدا مادرم,پدرم,برادرم هنوز باورم نميشه كه ديگه اونارو ندارم....اشكام رو صورتم ميريختن و سرما باعث ميشد بلرزم.
بالاخره رسيدم اينجا تنها جاييه كه دارم خونه دوست قديميه پدرم عمو مايك ميتونه كمكم كنه تازه من از بچگي با والريا دوست بودم پس ميتونم يه مدت پيششون بمونم در زدم و خدمتكار درو باز كرد ميدونم قيافم وحشتناك شده موهام خيس شدن و بدنم زخمي شده.
صداي والريا ميومد "اشلي.....اشلي تو...." منو كه ديد حرف تو دهنش ماسيد."عزيزمممم چه اتفاقي برات افتاده؟"
دوباره اشكام صورتم و خيس كردن.
اون منو برد بالا و عمو مايك و سارا(مادر والريا) با تعجب نگام كردن و سارا بغلم كرد و پتو انداخت روم و منو نزديك شومينه برد. منم براشون تعريف كردم كه اون باند خلافكار چطور خانوادمو جلوي چشمام نابود كردن....پدرم و دار زدن و مادر و برادرمو همراه خونه اتيش زدن.
اونا ميخواستن بهم تجاوز كنن ولي من فرار كردم و الان اينجام و از خدا ممنونم ولي خيلي ميترسم ميترسم از اينكه اونا بخوان به منم صدمه بزنن.
سارا گريه ميكرد و والري ساكت به اتيش شومينه خيره شده بود عمو مايك از قهوه اش خورد و گفت "برو بالا و استراحت كن شب سختي داشتي عزيزم"
من و والري باهم بالا رفتيم و من تو اتاق كناري اتاق والري رو تخت نشستم. چند دقيقه بعد والري با لباس تميز اومد و منو بوسيد و رفت.
"خوب بخوابي اش" منم يه لبخند زوركي زدم و بعد يه دوش ملباسامو پوشيدم و با فكر به خانوادم و اون باند وحشي خوابم برد.
.............................
درسته كه اين فف تكميله ولي نظرتونو كامنت كنيد بدونم😍
دوستان اين دومين داستانيه كه مينويسم🙊
اميدوارم خوشتون بياد چون موضوعش متفاوته و هيجاني
پس راي و نظر بديد تا منم زود براتون آپ كنم.❤️
YOU ARE READING
Get Hard(HarryStyles)
Fanfictionداستان راجع به دختريه كه يه باند خلافكار خانوادشو به قتل ميرسونن و اونم به سختي فرار ميكنه و ميره با تنها دوست و اشنايي كه داره زندگي ميكنه و كم كم يه سري رازها راجع به خانوادش ميفهمه و تصميم ميگيره انتقام بگيره و......