صبح با سردرد شديد بيدار شدم و ديدم يه سيني رو ميزه كه توش صبحانس خدايا ممنون كه نجاتم دادي صبحانمو خوردم و لباسايي كه روي صندلي بود و پوشيدم يه شلوارمشكي كوتاه با يه بلوز كانوايي طوسي رنگ و يه پيراهن چهار خونه روش موهامو بالاي سرم گوجه كردم و رفتم پايين صداي سارا و والري ميومد كه منو ديدن سارا با لبخند گفت "عزيزم صبحانتو خوردي؟" زوركي لبخند زدم و تشكر كردم "اش امروز ميخوايم بريم خريد" چقدر خوبه كه والري انقدر به فكر روحيه منه منم نميخوام ناراحتش كنم اره من بايد يه زندگي جديد و شروع كنم بايد از خودم يه اشلي سرسخت بسازم."باشه كي ميريم؟" انگار والري خيلي خوشحال شد و گفت "همين الان" منم خنديدم و منتظر والري شدم تا حاضر شه. وقتي اومد يه شلوار يخي با يه بلوز بافت مشكي پوشيده بود و بوت هاي مشكي و يه شال قرمز دور گردنش تيپش خيلي خوب بود.
متاسفانه من هنوز كاري ندارم كه بخوام پول داشته باشم و فقط ١٨سالمه و امسال بايد به كالج برم.
"اشلي چيزي شده دخترم؟" سارا اينو با دلرحمي گفت "خب من كاري ندارم و نميتونم براي هميشه با شما بمونم امسالم بايد برم كالج" باز بي پدر و مادر بودنم رو گلوم فشار اورد سارا بغلم كرد "اوه عزيزم تو تا هميشه ميتوني با ما بموني و نيازي نيست كار كني ما به اندازه يه دختر ديگه جا داريم
خوبه كه سارا بهم دلگرمي داد من خيلي دوسش دارم و فكر ميكنم بتونه جاي مادرمو بگيره هرچند كه مادر من فرشته بود.(اوخيييي) با والري رفتيم بازار و يكم لباس خريديم.
ناهارو همبرگر خورديم و رفتيم خونه.
منم يه دوش گرفتم و يكي از شلوار ورزشي هايي كه امروز خريده بودمو پوشيدم و يه بلوز استين بلند صورتي كه گرم و نرم بود موهامو خشك كردم و ريختم دورم اونا خودشون حالت دارن و بامزه ان رنگشون تيرست چون شبيه موهاي مادرمه ولي رنگ چشمام سبز و از بابام به ارث بردم. مژه هاي بلند و فرم كه چشمام و درشت نشون ميدن در كل از قيافم راضيم و خيلي شبيه مادرمم بااين تفاوت كه چشماي اون قهوه اي بود.
يكم رژ زدم و رفتم پيش بقيه سارا داشت ميز شام و ميچيد و واري و عمو مايك باهم حرف ميزدن.
"بيايد شام بخوريم" سارا گفت و بعد شام يكم فيلم ديديم و من خسته بودم و شب به خير گفتم و رفتم بالا.
ديروز والري بهم يه موبايل داد كه خيلي خوشگله يه ايفون سيكس ظريف كه خيلي ازش خوشم مياد شبيه مال خودشه.
نمي خواستم قبول كنم اما بهش نياز دارم شايد يه روزي به درد خورد.
يكم باخاش ور رفتم و خوابيدم صبح تصميم گرفتم برم تو باغ و يكم قدم بزنم هوا داره كم كم گرم ميشه ولي هنوز باد سرد تو هوا ميپيچه.
بوتانو پوشيدم و رفتم تو باغ يادش به خير بچه كه بودم با والري اينجا چقدر بازي ميكرديم وقتي به كلبه بزرگ و قديمي رسيدم اشك تو چشمام حلقه زد و صداي بچگيام تو سرم پيچيد "بابايي بابايي....يعني ميشه يه روز خونه ماهم انقدر بزرگ بشه كه منم كلبه داشته باشم مثه والري؟"
"اره دختر خوشگلم خودم برات يه كلبه خوشگل ميسازم"
هميشه حسرت زندگي والري و ميخوردم چون اون هميشه بهترين چيزارر داشت ولي ما اونقدر پولدار نبوديم اما ناراضيم نبودم.
وارد كلبه شدم هنوزم مثه قبله يكم خاك روي زمين نشسته ولي خب همه چي سر جاشه.
يكم هيزم ريختم تو شومينه و روشنش كردم تا گرم شه و مشغول گردگيري كلبه شدم.
من عاشقه اينجام وقتي كارم تموم شد خودمو ولو كردم رو زمين و احساس كردم زيرم خاليه دستمو زدم به زمين و مطمين شدم اون زير خاليه.
فرش كلبه رو يكم كنار زدم و ناخنامو فرو كردم تو چوب هاي كف زمين و اون بلند شد و من كامل برش داشتم.
يه راه پله جلوم ظاهر شد....اوه خدا اين ديگه چيه؟
نور گوشيمو روشن كردم و رفتم پايين يه دفعه همه جا روشن شد و من وسط يه كتابخونه بودم.
دور تا دور كتاب برد و يه ميز و صندلي هم اون وسط.
چه جالب رفتم و نزديك يكي از قفسه ها كه شدم به طور خودكار چرخيد و به اتاق كوچيك پشت اون بود.
ديوار اون اتاق كلا از مانيتور و كامپيوتر پوشيده شده بود رفتم جلو و يه روزنامه ديدم.
اون براي سال ١٩٩٧بود تيتر روزنامه
"هكر بزرگ ناپديد شد" "خبر جديد:هكر بزرگ(پاول رابينسون)فرار كرد.وي با هك كردن سيستم هاي ايمني چندين كارخانه و شركت نيرومند جان خود را به خطر انداخت اكنون او كجاست؟" اوه خدا اون...اون پدر من بوده پدر من؟؟؟؟؟هكر؟؟؟؟؟؟اون خبر براي ١٨سال پيشه درست وقتي كه من به دنيا اومدم اما.....اينا....اوه دارم ديوونه ميشم. كامپيوتر و روشن كردم و تو فايلاش گشتم همش عكساي پدرم و عمو مايك بود.
يه فايل باز شد اون يه فيلم بود اونو پلي كردم پدرم بود.
"سلام دخترم اگه يه روزي اين ويديو رو ديدي ميخوام بدوني كه من واقعا متاسفم....متاسفم كه بهت دروغ گفتم... من اشتباه كردم و زندگيمو تباه كردم اميدوارم بتوني انتقام من و از جان پين بگيري....تو...تو بايد هك و ياد بگيري و خودتو به درجات بالا برسوني....من ميدونم كه تو ميتوني چون خون من تو رگاته نااميدم نكن اشلي من نااميدم نكن"
اشكام ميريختن و به صورت بابام نگاه ميكردم.
اون راست ميگفت من بايد انتقامم و بگيرم و جان پين و به سزاي اعمالش برسونم.
.................................
ببينيد من چه زود آپ ميكنم😋
برام كامنت بزاريد اترژي بگيرم🙊
YOU ARE READING
Get Hard(HarryStyles)
Fanfictionداستان راجع به دختريه كه يه باند خلافكار خانوادشو به قتل ميرسونن و اونم به سختي فرار ميكنه و ميره با تنها دوست و اشنايي كه داره زندگي ميكنه و كم كم يه سري رازها راجع به خانوادش ميفهمه و تصميم ميگيره انتقام بگيره و......