نویسنده:سی.تی.ام
تا وقتی دوباره ببینمت
من اینجا همه ی اون زمان هارو در خاطرم نگه
میدارم.
و اگه زمان ازمون حمایت کنه
اشکی برای ریختن وجود نخواهد داشت.
در پایین جاده
چیزیه که نمیتونم انکارش کنم
این خداحافظی نیست.(رنسمه اخلاق و رفتارش مثل ادوارد است)حالا رنسمه 12 ساله است و امروز روز تولدش است ،موهای او به صورت عجیبی سیاه شده همه برای او تدارک دیده اند و می خواهند یک جشن عالی برایش بگیرند رنسمه پس از کلی لباس عوض کردن لباس زیبایی برتن می کند و آماده می شود الیس وارد اتاق او شد و گفت :زودباش رنسمه زود باش .رنسمه گفت :باشد می آیم لباسم خوب است ؟ آلیس گفت:بله خیلی زیبا شدی حالا بیا، الیس و رنسمه از پله ها پایین امدند همه خوشحال بودند و لباس های زیبایی بر تن کرده بودن رنسمه از پله ها پایین آمد وگفت:خیلی ممنون که برای تولدم چنین جشن خوبی گرفته اید .کارلایل گفت:این چه حرفی هستش ما خانواده ی تو هستیم از کیک تولدت خوشت می آید؟رنسمه گفت:لازم نبود انقدر کیک درست کنید آخر شما ها که نمی توانید بخورید و من هم اینطوری میل پیدا نمی کنم. الیس دست رنسمه را کشید و گفت زودباش اول کادوی من و جاسپر رو باز کن و کادو را داد به،
دست رنسمه ،رنسمه گفت:خیلی ممنون بهتر نیست در آخر کادو هارا باز کنم؟الیس گفت:خواهش می کنم زودباش.رنسمه کادو را باز کرد داخلش یک دستبند زیبا بود که از مروارید ساخته شده بود رنسمه گفت:چه دستبند زیبایی سلیقه ی خوبی دارید ازتون ممنونم بعد آلیس کادوی رزالی و امت را داد و گفت این رو امت و رزالی برایت گرفته اند رنسمه کادو را گرفت و باز کرد داخلش یک دفتر چوبی بود که خیلی زیبا طراحی شده بود .
رنسمه گفت:خیلی زیبا هستش این ایده ی چه کسی بوده؟لطفا اعتراف کند.امت گفت:ایده ی من بوده البته رزالی هم کمی کمکم کرد ،رزالی نگاهی به امت انداخت و گفت :بعدا میدانم باهات چکار کنم. بعد الیس کادوی کارلایل و اسمه رو به دست رنسمه داد، رنسمه کادو را باز کرد داخلش یک گردنبند خیلی زیبا بودرنسمه گفت:خدای من این خیلی زیبا هستش ازتون ممنونم خیلی زیباست بعد الیس کادو را از دست رنسمه گرفت و گفت :خب حالا کادوی اصلی.آلیس گفت این کادوی اصلی هستش یعنی کادوی بلا و ادوارد، رنسمه کادو را باز کرد داخلش یک قاب عکس بود عکس بلا ادوارد و خود رنسمه ،قاب بسیار زیبا و طلایی رنگ بود رنسمه گفت خیلی زیبا هستش این بهترین کادوی تولد من هستش پدر مادر ازتون ممنونم ناگهان جیکوب از طبقه ی بالا خودش را پرت کرد پایین و گفت:تولدت مبارک نسی و یک گردنبند چوبی به او داد که عکس گرگی رویش هک شده بود بلا به چشمان جیکوب زل زد و گفت:نسی نه، رنسمه.رنسمه صورتش را برگرداند و گفت: اشکالی ندارد من ناراحت نمی شوم.ادوارد گفت:ولی اسم تو رنسمه هستش نه نسی پس باید تورو به اسم خودت صدا کنند.کارلایل گفت :بس کنید امروز روز تولد رنسمه هستش باید خوش بگذرونیم نه اینکه با هم دعوا کنیم بلا گفت:یعنی چه ؟من دوست ندارم او به دخترم بگوید نسی ،آلیس لرزید وجیغ بلندی کشید همه به طرف او برگشتند کارلایل گفت: چیزی شده؟ الیس با چهره ای وحشت زده گفت: ادموند اون..اون یک گروه ساخته اون آدمای بی گناه رو تبدیل به خون اشام کرده و میخواهد به رنسمه حمله کند.
(ادموند خون اشام شروری که به تازگی با خانواده کالن اشنا شده بود)
کارلایل گفت امکان ندارد چه طور ممکنه؟ ادوارد گفت:چه طور ممکنه ما باید دست به کار بشویم.رنسمه کاملا سردرگم شده بود.
کارلایل گفت: دقیقا کجا هستند؟الیس گفت:توی جنگل دارن به اینجا نزدیک می شوند.
کارلایل گفت:باید جلوش رو بگیریم بچه ها با من بیاید رنسمه گفت:من چی؟کارلایل صورتش را برگرداند و گفت:تو همینجا میمانی جیکوب از تو مراقبت می کنه تو نباید بیای.
همه با سرعت از خانه خارج شدند بجز بلا و ادوارد. ادوارد به طرف جیکوب رفت و گفت:مواظب دخترم باش اگر صدمه ای ببیند کاری می کنم که از کارت پشیمان شوی بعد با بلا رفت.
جیکوب رو به رنسمه کرد و گفت:نسی من بیرون
روی یکی از درخت ها می روم و از آن جا تورو می بینم اگر چیز مشکوکی دیدی سه ظربه به دیوار بزن ، رفت از رفتن او زمانی نمی گذشت که درب با شتاب باز شد ادموند داخل شد رنسمه از دیدن ادموند متعجب شد و گفت تو..تو..مگه با گروهت نبودی!ادموند گفت:چرا ولی من تنها اومدم نمیخواستم با کسی شریک باشم اصلا نترس خیلی آروم کشته میشی خیلی اروم رنسمه جیغ بلندی کشید ، جیکوب وارد خانه شد دوید و گفت :بروکنار سپس تبدیل به یک گرگ شد و پرید روی ادموند ان ها با هم درگیر شدند و از خانه رفتند بیرون مدت زیادی باهم درگیر بودند صدای هردوی ان ها به گوش می رسید رنسمه که خیلی وحشت کرده بود صدای ناله ی یک گرگ خسته را شنید(جیکوب)بعد ادموند درب را باز کرد و امد تو و گفت:تو بر خلاف بلا خیلی ترسو هستی بلا همیشه اماده ی مرگ بود و تو نیستی رنسمه گوشه ی اتاق افتاده بود و می لرزید ادموند زانو زد و دوتا پای رنسمه را گرفت و پیچ داد صدای فریاد رنسمه به هوا رفت او بیهوش شد . الیس.امت.جاسپر.بلا.ادوارد.رزالی.کارلایل..در حال جنگ با گروه ادموند بودند همینطور که در حال جنگ بودند الیس صحنه ای از اینده را دید و گفت :ادوارد ادموند..ادموند رفته پیش رنسمه اون جیکوب را زخمی کرده هردوتا پاهای رنسمه را هم به شدت پیچانده ادوارد پس از شنیدن این خبر عصبانی شد و گفت بخاطر همین هستش که ادموند اینجا نیست بعد با سرعت به طرف خانه به راه افتاد وقتی به خانه رسید ادموند را دید که می خواهد دستان رنزمه را هم بپیچاند ولی ادوارد افتاد روی ادموند ان ها باهم درگیر شدند ادموند گفت :میدونستم که بالاخره میای میدونستم الیس همه چیز را میبیند ادوارد گفت:خفه شو من فکر می کردم تو دوست ما باشی اما تو خیلی بدی، ادموند او را پرت کرد زمین ادوارد به سرعت بلند شد پرشی کرد و در اخر سرش را از تنش جدا کرد. وقتی تمام اعضای گروه ادموند به جز یک نفرشان کشته شدند همه به خانه برگشتند .رزالی با عصبانیت به کارلایل گفت:یکیشون فرار کرده بود،کارلایل اصلا متوجه ی حرف های رزالی نبود چون تمام حواصش پیش رنسمه بود به سرعت به طرف رنسمه رفت و گفت چه اتفاقی افتاده او خیلی صدمه دیده این کار ادموند هستش؟ اتش درست کنید و اورا اتش بزنید، باید فورا اورا به بیمارستان برسانیم رنسمه را داخل ماشین گذاشتند و اورا به سرعت به بیمارستان رساندند بقیه هم پس از اتش زدن ادموند خودشان را به بیمارستان رساندند رنسمه هنوز بیهوش بود اورا به بخش اورژانس بردند دکتر بعد از دیدن رنسمه پرسید چه اتفاقی افتاده ظاهرا خیلی صدمه دیده کارلایل گفت:فکر می کنم جفت پاهایش صدمه دیده باشد از او عکس گرفتند و دیدند بله جفت پاهایش صدمه شدیدی دیده است ،او را به اتاق عمل بردند هنوز او بیهوش بود جراحی دوساعت طول کشید بعد دکتر از اتاق عمل بیرون امد و گفت:دختر شما به کما رفته وقتی عمل انجام شد او به کما رفت باید منتظر بمانیم تا از کما بیرون بیاید تا او را عمل کنیم ما متوجه شدیم ضربه ی سختی هم به سرش وارد شده.
ادوارد پس از شنیدن این کلمات عصبانی شد خواست که داخل اتاق عمل بشود ولی کارلایل اجازه نداد.
بلا هم خیلی ناراحت و عصبی بود ادوارد گفت:من
انتقامم را از آن یک نفری که هنوز زنده است می گیرم کارلایل گفت:ادوارد خودت را کنترل کن ما همه باهم به دنبال او می گردیم الان باید نگران رنسمه باشیم جیکوب هم بیهوش شده رزالی و امت اورا به بیمارستان رساندند او هم هنوز بیهوش هستش ادوارد حرف او را قطع کرد و گفت:اگر همه ی شما ها بخواهید با من به دنبال اون بگردیم چه کسی می خواهد از رنسمه مواظبت کند؟من اجازه نمی دهم. کارلایل گفت :ادوارد تو باید پیش او بمانی تو پدرش هستی ما به دنبال آن یک نفر می گردیم ادوارد گفت:هرگز من می خواهم خودم سرش را از بدنش جدا کنم و اگر کسی هم بخواهم با خود ببرم جاسپر و امت هستش شماها باید پیش او بمانید مخصوصا تو کارلایل.
بلا گفت:من هم می ایم نمی توانم اینجا بمانم اینجا ماندن مرا عصبی می کند من هم با تو می ایم ادوارد(ادوارد داد بلندی سر بلا زد و گفت هرگز! تو باید اینجا بمانی باید اینجا بمانی)بلا و ادوارد مدت
زیادی با هم دعوا کردند تا اینکه الیس گفت:ادوارد
راست می گوید تو نباید با او بروی من همین الان دیدم که تو با ادوارد هستی کشته می شوی لطفا به حرفش گوش کن.
ادوارد گفت:آلیس ازت ممنونم که دروغ گفتی . بلا دوباره خواهش کرد و گفت:ادوارد لطفا بگذار من هم با تو بیایم خواهش می کنم اینجا ماندن فایده ای ندارد.ادوارد برگشت رو به او و گفت:اگر من رنسمه را از دست بدهم انگار تو را از دست داده ام و اگر تورا از دست بدهم انگار او را از دست داده ام شماها زندگی من هستید و من نمی خواهم کسی با زندگی ام بازی کند بعد برگشت رو به امت و جاسپر و گفت:جاسپر امت اگر می خواهید با من بیایید. جاسپر و امت به همراه ادوارد از بیمارستان خارج شدند اسمه دستش را روی شانه ی بلا گذاشت و گفت:هرکس دیگری هم که بود این کار را می کرد حتی اگر کارلایل هم بود این کار را می کرد ادوارد دوست ندارد تو و رنسمه را از دست بدهد همانطور...
YOU ARE READING
twilight6
Vampireدر تاریکی شب و در نور روز همیشه افرادی در کمین هستند. رنسمه دختر بلا و ادوارد کالن در خطر است. ادامه داستان سپیده دم پارت دوم