گرگ و میش

78 2 2
                                    

از اینجا برو تو به ما آسیب میرسانی خواهش می کنم برو.
جسیکا گفت:خواهش می کنم بگذار بیایم داخل خواهش می کنم ،ولی سرعت ولتری ها از جسیکا بیشتر بود ،جسیکا وقتی به پشت نگاه کرد و ولتری هارا دید جیغ بلندی کشید،بلا درب را باز کرد و دید که جسیکا ترسیده و به آرو زل زده،بقیه نیز بیرون آمدند تا از جسیکا دفاع کنند ولی آرو گفت:تو جین را کشته ای و به کمک کالن ها فرار کردی پس همه ی شما باید کشته شوید،آرو فرصت حرف زدن به جسیکا را نداد و سرش را از بدنش جدا کرد،و بقیه هم به کالن ها حمله بردند ،بلا که میدانست شاید این آخرین جنگ عمرش باشد رنسمه را به جیکوب سپرد و از او خواست تا رنسمه را از آنجا دور کند،همه زخمی شدند و ادوارد هم ناپدید شد،جیکوب رنسمه را به یک جای امن برد رنسمه فکر می کرد که خانواده اش را از دست داده و بقیه فکر می کردند که ادوارد و رنسمه را از دست داده اند.

هشت سال گذشت تا رنسمه فراموش کند ولی روز تولد 20 سالگی اش او یاد تولد دوازده سالگی اش افتاد همان تولدی که دریچه ای به سوی بدی ها بود.چون جیکوب به بلا قول داده بود که از رنسمه مراقبت کند هیچوقت نگذاشت رنسمه تنهایی به شکار برود ولی روز تولد 20 سالگی اش گذاشت که تنهایی به شکار برود او به رنسمه گفت:حالا

twilight6Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt