گرگ و میش فصل چهارم

196 4 0
                                    

حتی اگر جونم رو از دست بدم،آلیس که بغل دست ادوارد نشسته بود آروم چیزی رو بهش گفت:وقتی آلیس بلند شد ادوارد هم بلند شد و به طبقه ی بالا رفت رنسمه از ترسش رفت روی تختش خوابید ،ادوارد در اتاق رو باز کرد و داخل شد به رنسمه گفت:داشتی به حرف های ما گوش میدادی درسته؟پس لازم نیست فردا همه چیز رو برات تعریف کنم بعد از اتاق رفت ییرون.
فردای اون روز بلا وارد اتاق شد و رنسمه رو بیدار کرد تا آماده بشه که بره پیش جیکوب و خانواده اش،رنسمه گفت که میخواد یک دوش بگیره ،بلا قبول کرد و گفت:باشه فقط زودبیا در همین حال مایک به بلا تلفن زد و گفت مشتاق هستش دیداری با ادوارد،جاسپر،آلیس و رنسمه و خود بلا داشته باشه اون گفت که جسیکا هم میاد بلا با ادوارد مشورت کرد و ادوارد گفت:فکر خوبیه روحیش عوض میشه رنسمه آماده شد،بلا بهش گفت که اول پیش جسیکا و مایک میرن.

آلیس،جاسپر،ادوارد،بلا و رنسمه سوار ماشین شدند و به طرف کافی شاپی که قرار گذاشته بودند رفتند وقتی رسیدند رنسمه استرس داشت و می ترسید اتفاقی براش بیفته اونا وارد کافی شاپ شدند جسیکا براشون دست تکون داد بعد همه به طرف میز اونا رفتن و سرمیز نشستند،جسیکا گفت:رنسمه چقدر بزرگ شدی الان چند سالته؟رنسمه گفت:دوازده ساله اونا بیست دقیقه باهم حرفیدن و از دوران دبیرستان یادی کردن جسیکا و مایک قهوه سفارش دادن و وقتی دیدن بقیه چیزی نمی خورن از اونا گله کردند،آلیس در آینده دید که آرو و گروهش به خانه ی جدید حمله می کنند و کارلایل و اسمه را می کشند آلیس محکم به جاسپر زد،جاسپر آروم گفت : چیزی شده؟آلیس که دید رنسمه درحال کار کردن با موبایلش است به او اس ام اسی داد و در آن نوشت:رنسمه اوضاع بده کاری کن که هرچه سریعتر از اینجا بریم.
رنسمه با خواندن اس ام اس آلیس دلش را گرفت و گفت:وای دلم درد می کنه خیلی، لطفا منو به بیمارستان برسونید، ادوارد رنسمه رو برداشت و همگی سوار ماشین شدن آلیس ماجرا رو برای ادوارد تعریف کرد ،ادوارد بعد از شنیدن حرف های آلیس شوکه شد و با سرعت به طرف خانه ی جدید به راه افتادن،جسیکا هم از مایک خداحافظی کرد و به تعقیب آنها پرداخت.
جسیکا با ماشینش هرجا که آنها می رفتند میرفت تا اینکه ادوارد داخل جنگلی شد که خونه ی جدید تو اونجا بود وقتی وارد خونه شدن افراد آرو تازه رسیدن اونا به جنگ با افراد آرو پرداختند ،جسیکا هم با ترس پشت درختی پنهان شده بود که یکی از افراد آرو سررسید و گفت:تو یک انسان هستی درسته؟داشتی فضولی میکردی درسته؟پس باید یک لطف کوچیک بکنی اینکه داد نزنی بعد پرید روی اون، دست جسیکا را گرفت و گاز گرفت درحال مکیدن خون جسیکا بود که رنسمه اونو دید و سریع ادوارد رو صدا زد ادوارد با سرعت پرید روی اون مرد و اورا از روی جسیکا برداشت رنسمه سریع به طرف جسیکا رفت و دستش را گرفت و داد زد:پدر خونش..خونش،ادوارد حساب اون مرد رو رسید و به طرف جسیکا رفت و گفت:چرا مارو تعقیب می کردی؟حالا باتو چیکار کنیم،به رنسمه گفت :کارلایل رو صدا کن، رنسمه بلند شد و با سرعت به طرف کارلایل دوید و گفت :جسیکا..جسیکا او مارا تعقیب میکرد یکی از افراد آرو اونو گاز گرفته ،کارلایل به سرعت به طرف جسیکا رفت و گفت:خدای من چرا زودتر صدام نکردید؟ادوارد گفت:چه طور میتونیم نجاتش بدیم؟کارلایل گفت:زمانش تمام شده راه برگشتی نیست...
دوست داشتین عایا؟؟؟

twilight6Donde viven las historias. Descúbrelo ahora