با سلام خدمت دوستان عزیز و محترمی که این داستان مورد پسندشون قرار گرفته(جین زنده هستش درواقع همه ماجرا نقشه ای بیش نبوده که ارو طراحیش کرده.علاوه بر اون آرو فقط میخواست بهانه ای برای کشتن جسیکا به دست بیاره که اورد*سرش را به نشانه تایید تکان داد .
ادوارد گفت:باشد ما مجبور هستیم به نظرت چه وقتی برای رفتن خوب است؟کارلایل گفت:هرچه زودتر بهتر .
ادوارد به سرعت به طرف لپ تاپ خود رفت و دنبال اولین پرواز به ایتالیا گشت،او پروازی را برای ساعت دو نصفه شب با چهار جای خالی پیدا کرد و سه تای آن را رزرو کرد و ساعت دو نصفه شب در هواپیما بودند.
وقتی به ایتالیا رسیدند مستقیم پیش ولتری ها رفتند،آرو از دیدن آنها تعجب نکرد و پرسید:اوه خدای من ببین چه کسانی هستند خانم و آقای کالن به همراه دختر کوچکشان رنسمه کالن،خوش آمدید خوشحالم که به ما ملحق شدید ما میتوانیم از قدرت های شما به خوبی استفاده کنیم.
ادوارد گفت:رنسمه حالش خوب نیست کارلایل گفت میتوانیم به تو اعتماد کنیم درسته؟آرو گفت:آه درسته من از همه چیز با خبر بودم بنابراین همه چیز آماده است ولی من به شرطی حال کودک نیم انسان و نیم خون آشامتان را خوب میکنم که به گروه ما ملحق شوید،ادوارد گفت:این منصفانه نیست شما نمیتوانید.آرو گفت:این تنها راه برای زنده ماندن فرزند شما است به هر حال شما راهی ندارید،بلا گفت:ادوارد میدانم کار سختی است ولی کارلایل گفت که این وضعیت اگر درست نشود برای او خطر ناک است میدانم که برایت غیرممکن است ولی باید به خواسته های آن ها تن بدهیم این تنها راه است،ادوارد گفت:خیلی خب قبول میکنم ولی باید رنسمه را سالم به من تحویل بدهید.
آرو با شنیدن این کلمه گفت:قسم میخورم که او آسیبی نخواهد دید ،سپس رنسمه را با خود برد و الک مارا به اتاقی راهنمایی کرد تا لباس های مخصوص ولتری را بر تن کنیم وقتی لباس هارا بر تن کردیم حالا عضوی از گروه ولتری ها بودیم جین که خیلی از ما خوشش نمی آمد مارا پیش آرو برد آرو به زبان ایتالیایی صحبت میکرد و ما چیزی متوجه نمیشدیم ،رنسمه را میدیدم که زیر لب چیزهایی میگفت برای اینکه حواس آرو پرت نشود چیزی نگفتم،پس از گذشت چند دقیقه اشک از چشمان رنسمه جاری شد او خیلی ناراحت بود خواستم اورا در آغوش بگیرم ولی آرو نگذاشت و گفت:خواهر این دختر هم عضوی از خانواده ی ماست پس بگذار حالش را خوب کنم وگرنه او تا دو قرن دیگر هم همینطور گریه میکند تو این را میخواهی؟!خیلی عصبی بودم گفتم:کی این کارها تمام میشود چه زمانی میتوانیم رنسمه را در حالت عادی خودش ببینیم؟آرو گفت:من باید زمان زیادی با او حرف بزنم در این مدت شما دوتا گوش به زنگ باشید تا خون آشامی قوانین را زیر پای خود نگذارند سپس با رنسمه به یک اتاق دیگر رفت .
صبح شد ما سعی داشتیم با چیزی خود را سرگرم کنیم تا اینکه آرو و رنسمه با سرعت زیاد در کنار ما حاظر شدند آرو گفت:خواهر برو،با این کلمه رنسمه خیلی رسمی به طرف ما آمد و گفت:از دیدنتان خوشحال هستم من عضوی از خانواده ی ولتری هستم و تا زمانی که میتوانم از نژاد خود محافظت خواهی کرد.ادوارد با حالتی عصبی پرسید:چرا این کار را کردی چه چیزی نصیب تو شد چرا این کار را کردی؟!آرو گفت:سر من داد نزن همه چیز تقصیر آن سگ های کثیف هستش که یکی از آن ها زخمی شده و رنسمه اینگونه شده این تنها راه بود و حالا من سرپرستی این کودک را دارم و شما حق دخالت کردن ندارید.
من به طرف آرو پریدم ولی مارکوس همان موقع خودش را روی من پرت کرد و جین هم با قدرت شیطانی اش ادوارد را از پای درآورد.
آرو گفت: من اورا کنترل میکنم و شما تماشا میکنید،سپس لبخند شیطانی زد و رنسمه را با خود برد.
من و ادوارد را زندانی کردند و جین هم مراقب ما بود مارکوس به جین گفت که باید این دو را از هم جدا کنیم اینطوری بیشتر شکنجه میشوند،ادوارد را از من جدا کردند و جین ادوارد را عذاب میداد،جیکوب که شنیده بود رنسمه پیش آرو است با حال وخیمی که داشت به ایتالیا آمد ،به آرو گفت:
آرو رنسمه را به حالت اولش برگردان و هر کاری که خواستی با من بکن.
-اوه یک سگ کثیف چگونه میتواند انقدر تحمل کند؟!رنسمه تو را از یاد برده و اگر تو را ببیند نمی شناسد .سپس رنسمه وارد شد و گفت:چه بوی بدی،این بوی یک سگ است درسته؟
آرو گفت:بله،تو این مرد را می شناسی؟
رنسمه گفت:هرگز،این مرد چه چهره ی زشتی دارد!جیکوب به خود پیچید و داد بلندی زد.
آرو گفت:جین بس است داری چه میکنی!
جین گفت:ولی قربان من اصلا کاری با او ندارم،قسم میخورم.
آرو لبخندی شیطانی زد و گفت:خیلی خوبه که خودش میمیرد.
رنسمه در آن لحظه به حالت اول خود بازگشت و تازه فهمید که چه کرده،به طرف جیکوب رفت و او را در آغوش گرفت .آرو که خشمگین شده بود به افرادش دستور داد که جیکوب و ادوارد و بلا و رنسمه را از آنجا بیرون کنند،حالا همه آزاد بودند.
آرو:این ها واقعا مزخرفن چقدر احساساتی !احمقا
جیکوب دیگر به خود نمی پیچید و بیهوش شده بود،همه پیش بقیه برگشتند و کارلایل خوشحال بود که اتفاقی برای رنسمه نیفتاده،از آن روز به بعد نه خانواده ی جیکوب اجازه میداد رنسمه جیکوب را ببیند نه خانواده رنسمه می گذاشت جیکوب رنسمه را ببیند.جیکوب مریض شده بود و ادوارد اجازه نمیداد کسی نزدیک رنسمه شود،همه اعتراض میکردند ولی ادوارد هیچ توجهی به آنها نمیکرد و به گفته ی خودش میخواست جیکوب را از او دور کند تا رنسمه در امان باشد.
چندین ماهی گذشت که ادوارد تصمیم گرفت رنسمه را همراه با یک خانواده خون آشام دیگر به جای دیگری بفرستد تا جیکوب سعی کند او را از یاد ببرد و شایعه درست کند که قرار است رنسمه با یک خون
آشام عروسی کند.زمانی که آن خانواده منتظر رنسمه بودند جیکوب به آنها حمله کرد،ادوارد و امت و جاسپر و کارلایل جلوی او را گرفتند و بقیه رنسمه را همراهی کردند و آن ها رفتند.
جیکوب به حالت اول خود بازگشت و خیلی عصبانی بود و گریه میکرد و میخواست به دنبالشان برود ولی ادوارد نگذاشت و دوستانش او را به خانه بازگرداندند.
رنسمه در ماشین نشسته بود و خیلی ناراحت بود و گریه میکرد.
جیکوب هر روز بیمار تر میشد و تقلا میکرد که یک بار دیگر رنسمه را ببیند،ماه ها گذشت که ادوارد به رنسمه زنگ زد و گفت که باید برگردد چون جیکوب در حال مرگ است و اگر اتفاقی برایش بیفتد صلح نامه ی بین کالن ها و گرگینه ها به پایان میرسد.
رنسمه همراه با مردی که مثلا همسرش بود نزد جیکوب رفتند،رنسمه اشک از چشمانش جاری شد و ادوارد با عصبانیت او را داخل خانه برد و در اتاقش زندانی کرد.
لحظه ای نگذشته بود که صدای فریاد جیکوب را شنید و بر زمین افتاد،نبرد سهمگینی آغاز شد.آلیس خواست رنسمه را از آنجا دور کند ولی متوجه شد رنسمه مانند جسد بی جانی روی زمین افتاده.
آلیس به سرعت به طرف او رفت و نبضش را چک کرد،قلب او ایستاده بود!
ادامه در جلد دوم....
ESTÁS LEYENDO
twilight6
Vampirosدر تاریکی شب و در نور روز همیشه افرادی در کمین هستند. رنسمه دختر بلا و ادوارد کالن در خطر است. ادامه داستان سپیده دم پارت دوم