گرگ و میش فصل دوم

805 3 0
                                    

که کارلایل دوست ندارد هیچ کدام مارا از دست بدهد ما یک خانواده هستیم و اعضای خانواده در هر شرایطی به هم کمک می کنند بعد رو به کارلایل کرد و گفت مگه نه کارلایل؟کارلایل در جواب گفت:بله ما یک خانواده هستیم بهتر هستش که تو
مواظب رنسمه باشی برو پیشش او به تو نیاز دارد.
بلا گفت:چطور؟اگر من اورا از دست بدهم هیچوقت خودم را نمی بخشم، ناگهان دکتر به طرف ان ها دوید و گفت:یکی از بیمار هاتون به هوش امده بلا گفت:کدومشون؟دکتر درجواب گفت:آن مرد جوان، بلا پس از شنیدن این خبر عصبانی شد دکتر را کنار زد و به طرف اتاق جیکوب رفت، همه به دنبال او رفتند تا جلویش را بگیرند ولی دیر شده بود بلا داشت با تمام قدرتش جیکوب را خفه می کرد رزالی به طرف بلا رفت و گفت:بس کن هیچ چیز تقصیر او نیست.
بلا سرش داد زد و گفت:او باعث شد رنسمه برود تو کما، پرستار داخل اتاق شد و گفت:اینجا چه خبر هستش فقط یک نفر می تواند توی اتاق مریض بماند ولی با این رفتار شما یک نفرتون هم نمی توانید توی این اتاق بمانید کارلایل گفت:ببخشید خانم پرستار من دکتر کالن هستم می توانم توی اتاق بمانم ؟پرستار در جواب گفت : بله ولی بقیه نمی توانند.
کارلایل همه را از اتاق بیرون کرد و نشست روی صندلی و گفت:جیکوب چه اتفاقی افتاد؟ادموند از کجا پیدایش شد؟ جیکوب با صدای خفه ای گفت:من بالای یک درخت بودم من به رنسمه گفتم اگر اتفاقی افتاد سه بار به دیوار ظربه بزن بعد از چند دقیقه صدای جیغش به هوا رفت خودم رو به او رساندم ادموند روبه روی او ایستاده بود رنسمه خیلی ترسیده بود افتادم رویش کلی همدیگر را زدیم ولی ادموند جفت دست هایم را شکاند و من از شدت درد بیهوش شدم.
کارلایل از اتاق بیرون امد به طرف بلا رفت و گفت:این یک نقشه بوده است جان رنسمه اینجا در خطر است من اورا می برم خانه من برایش همه چیز فراهم می کنم.بلا گفت:ممکن نیست چطوری میخواهی این کار را انجام بدهی؟کارلایل گفت:من برای در امان بودن خانواده ام هرکاری را انجام می دهم شما بروید خانه من رنسمه را می آورم. بلا حالش اصلا خوب نبود ولی هرطور شده اسمه آلیس و رزالی اورا به خانه رساندند پس از گذشت دوساعت کارلایل با یک تخت بیمارستان و وسایل مخصوص وارد خانه شد یکی از اتاق هارا درست کرد و رنسمه را داخل آن اتاق گذاشت.
ادوارد جاسپر وامت همه جا به دنبال ان یک نفر می گشتند تا اینکه شنیدند یکی از شهروندان به صورت باورنکردنی تغییر کرده و همه چیز را به هم ریخته آن ها به آن مکان رفتند ولی دیر شده بود ظاهرا ان یک نفر آن شهروند را تبدیل به یک خون اشام کرده بود و حال اورا عضو گروه جدیدش کرده است.
ادوارد خیلی عصبانی بود او به جاسپر و امت گفت فکر می کنم آن یک نفر گروهی تشکیل داده و می خواهد راه ادموند را ادامه دهد ما باید هر خبری که میشنویم دنبال کنیم تا برسیم به آن یک نفر.
جاسپر و امت با تکان دادن سر جواب مثبت دادند و گفتند ما هرکاری که لازم باشد انجام می دهیم.
بلا همواره هم نگران ادوارد بود هم نگران رنسمه از طرفی هم کمی نگران جیکوب بود و مدام با خود می گفت اگر اتفاقی بیفتد من چه طوری به زندگی ام ادامه دهم؟
الیس سعی داشت به بلا دلداری دهد ولی حال بلا خیلی بد بود .
روز بعد یک شهروند دیگر ناپدید شد ادوارد جاسپر و امت همه جا دنبال آن یک نفر گشتند تا اینکه یک سرنخ پیدا کردند همه ی آن شهروند ها در کوچه های تاریک و خلوت ناپدید شدند پس آن ها در یک کوچه ی نزدیک به محل قبلی پنهان شدند ولی آن روز هیچ کسی ناپدید نشد مثل اینکه طرف مقابل خیلی حرفه ای هستش .
روزها و شبها گذشت هر شب یک شهروند ناپدید می شد آن یک نفر یک گروه 23 نفره تشکیل داده بود .
بلا تمام مدت کنار رنسمه بود او خیلی ناراحت بود یک شب هنگامی که او در کنار رنسمه بود فکر کرد رنسمه بهوش آمده،بلا که خیلی خوشحال شده بود جیغ بلندی کشید که همه را به سمت خودش کشاند بلا جیغ میزد و می گفت:بهوش آمد..بهوش آمد،کارلایل درب اتاق را باز کرد و گفت:چه خبر شده؟بلا گفت:بهوش آمد..بهوش آمد،کارلایل با تعجب به رنسمه نگاه می کرد به او گفت:بلا تو اصلا حالت خوب نیست،او که بهوش نیامده تو باید استراحت کنی سپس به اسمه گفت:بلا را از اینجا بیرون ببر، بلا سرردرگم شده بود وباخود می گفت:یعنی من دیوانه شدم؟یعنی دیگر رنسمه را نمی بینم؟این سؤالات تمام شب در فکرش می
چرخید،آن شب آلیس ناراحت بود ظاهرا صحنه ی بدی را در آینده مشاهده کرده ،کارلایل دست به کار شد و پیش الیس رفت و گفت: آلیس اتفاقی افتاده؟آیا صحنه ی بدی دیدی؟چرا میخواهی احساساتت را از ما پنهان کنی؟آلیس سرش را برگرداند و گفت:آخرین باری که آینده را دیدم اتفاقات بدی افتاد و من نمی خواهم بگویم چه دیده ام ،کارلایل گفت:خواهش می کنم بگو چه دیده ای؟الیس گفت:نه،از من نخواهید من نمی توانم ناگهان ایستاد سرتاپایش می لرزید کارلایل به او گفت که چه دیدی؟الیس گفت:مجبورم ،آن یک نفر یک گروه تشکیل داده و می خواهد به رنسمه صدمه بزند آنها خیلی به اینجا نزدیک هستند.
کارلایل از حرف نزدن آلیس خیلی ناراحت بود ولی باید فعلا جلوی آن گروه را می گرفت به سرعت به طرف بقیه رفت گفت :هرطور شده باید ادوارد و بقیه را پیدا کنیم آن یک نفر گروهی تشکیل داده اسمه رزالی شما پیش رنسمه بمانید بقیه با من بیایید تا برویم دنبال ادوارد،آنها به طرف جنگل به راه افتادند.
راه زیادی نرفته بودند که آلیس ایستاد و گفت:گول خوردیم بازهم اون ها ده نفرشان دارند به طرف خانه میروند باید خودمان را به خانه برسانیم به سرعت به طرف خانه به راه افتادند،بله آلیس درست دیده بود آن ها به خانه حمله کرده بودند اسمه و رزالی در حال جنگیدن بودند کارلایل ،بلا و آلیس هم
به آن ها اضافه شدند آن ها با تمام قدرت می جنگیدند و اصلا حواسشان به رنسمه نبود ،آن یک نفر رنسمه را دزدید و با خونش روی دیوار نوشت متشکرم* بعد از این که همه کشته شدند بلا به طرف اتاق رنسمه رفت و وقتی نوشته ی روی دیوار را دید فریاد بلندی کشید همه به طرف او رفتند ،کارلایل پس از دیدن آن صحنه گفت:باید رنسمه را پیدا کنیم وگرنه ادوارد هیچوقت برنمی گردد در همان موقع ادوارد،جاسپر و امت وارد اتاق شدند ادوارد گفت:چه اتفاقی افتاده رنسمه کجاست؟کارلایل به او گفت که همه چیز را توضیح میدهد ولی ادوارد گفت:بعد از پیدا شدن رنسمه من و خانواده ام هرگز به این خانه باز نمی گردیم.
هنوز دیر نشده بود چون آن یک نفر هنوز همان نزدیکی ها بود همه به همراه ادوارد به راه افتادند ظاهرا به یک بازی دعوت شده بودند.
رنسمه بهوش آمده بود و به صورت عجیبی پاهایش هم خوب شده بود وقتی دید که آن مرد دارد اورا به جای نا معلومی می برد سعی کرد ردی از خودش جا بگذارد ناگهان یاد هدیه های تولدش افتاد چون همه ی آن ها را به خودش آویزان کرده بود بجز کادوی رزالی وامت و ادوارد و بلا، همه را در آورد و یکی یکی برزمین انداخت تا اگر کسی به دنبالش بگردد بفهمد که او کجاست ،آن مرد رنسمه را به یک خرابه برد و او را انداخت روی زمین و به او گفت:فکر می کنی من هم مثل ادموند هستم؟اصلا اینطور نیست من بدتر از او هستم من تورا می کشم و هیچ رحمی بهت نمی کنم من میخواهم راه ادموندرا ادامه دهم ولی روش من با روش او یکی نیست او اول پاهایت را پیچاند ولی من اول سرت را از بدنت جدا خواهی کرد
رنسمه که حسابی ترسیده بود سعی کرد از دست آن مرد فرار کند ولی آن مرد جلویش را گرفت و گفت:اسم من ویکتور هستش و همیشه درکارهایم موفق هستم پس نمی توانی از دستم فرار کنی،رنسمه میدانست بالاخره کسی به کمکش می آید فقط وقت لازم داشت تا کسی برای نجات او سربرسد سعی کرد سر ویکتور را گرم کند بیست دقیقه به این کار ادامه داد ولی دیگر نمی توانست ادامه دهد،از طرفی ادوارد،بلا،جاسپر،امت و...،تازه به سرنخ ها رسیدند وقتی ادوارد اولین سرنخ را دید باسرعت به همان راه ادامه داد تا به خرابه رسید همه آماده برای حمله بودند ادوارد نمی توانست جلوی خودش را بگیرد وارد خرابه شد و با اولین حرکت افتاد به جان ویکتور تا می توانست اورا زد آنقدر اورا زد که آخر تمام بدن ویکتور زخمی شده بود،ولی ادوارد هم به شدت زخمی شده بود و اصلا حالش خوب نبود ولی سر ویکتور را از بدنش جدا کرد.
همه از اینکه رنسمه سالم بود خوشحال بودند اسمه خواست که رنسمه را در اغوش بگیرد، ولی ادوراد اجازه نداد و بلا با تمام قدرتش اورا تا خانه برد جاسپر و امت هم جنازه ی ویکتور را آتش زدند و به خانه برگشتند ادوارد اجازه نداد کسی به رنسمه نزدیک شود و همینطور نمی گذاشت کارلایل مداوایش کند آن ها ساعت ها باهم دعوا کردند،رنسمه احساس گناه می کرد باخود می گفت:همه چیز تقصیر من است از همان اول همه آرزوی مرگ مرا داشته اند پس چه بهتر که کشته شوم باید بروم پیش کسی که اول از همه آرزوی مرگ مرا داشت.
آرام از خانه خارج شد و با جیکوب تماس گرفت چون حالش خوب شده بود بعد به او گفت:من میخواهم به ایتالیا بروم و نمیخواهم کسی بداند این را بدان که اگر من را به آنجا نبری دیگر مرا نخواهید دید من به هیچ کس نمیگویم که تو مرا برده ای،جیکوب قبول کرد و گفت:پس وقتی تورا تا ایتالیا همراهی کردم برمی گردم و انگار که هنوز بیهوش هستم،بعد به سمت برادران ولتری به راه افتادند چون اول از همه برادران ولتری آرزوی مرگ رنسمه را داشتند.
.
دعوای ادوارد با بقیه بیست دقیقه طول کشید ولی بعد از تمام شدند دعوا هم هیچکس حواسش نبود که رنسمه نیست، در آخر آلیس با چهره ای خیلی وحشت زده داد بلندی زد و گفت: رنسمه کجاست؟بلا گفت:چند دقیقه پیش همینجا بود ،آلیس گفت:رنسمه رفته است پیش آرو !
ادوارد با تعجب به آلیس خیره شده بود او واقعا ترسیده بود که اتفاقی برای رنسمه نیفتد ،بلا هم ترسیده بود ولی پیشنهاد داد:دعوارا بگذاریم برای بعد باید باهم باشیم تا رنسمه را نجات دهیم.
راه خیییییلییی زیادی را طی کرده بودند تااین که ایتالیا رسیدند جیکوب رفت و رنسمه به جایی که ولتری ها داخلش بودند رسید با خودش گفت:آخرین باری که ماه را تماشا می کنم ،امروز از تمام طبیعت خداحافظی می کنم
درب را برای رنسمه باز کردند جین به پیشواز او رفت و گفت:چه جالب آخرین باری که همدیگر را دیدیم چندین سال پیش بود حالا آمدی اینجا چه کار داری؟ رنسمه با صدایی لرزان گفت:با آرو کار دارم میخواهم اورا ملاقات کنم،جین با خنده ای شیطانی اورا همراهی کرد درب باز شد و زنی را که سرش از بدنش جدا شده بود بیرون کشیدند جین وارد شد رنسمه پشتش بود،جین گفت:مهمان داریم یک مهمان مخصوص سپس کنار رفت تا آرو صورت رنسمه را ببیند،آرو گفت:چه اتفاق جالبی،آخرین باری که همدیگر را دیدیم از من می ترسیدی چه شده که حالا خودت به ملاقاتم آمده ای؟
رنسمه گفت:آخرین باری که همدیگر را دیدیم میخواستی مرا بکشی یادت می آید؟آن موقع بقیه اجازه ندادند ولی من حالا آمده ام تا تو مرا بکشی،آرو و کایوس با چشمانی متعجب به رنسمه خیره شدند آرو پرسید:چه چیزی باعث شده برای مرگت به اینجا بیایی؟رنسمه گفت:همه برای به قتل رساندن من تلاش می کنند همه آرزوی مرگ مرا دارند پدرم و جیکوب زخمی شدند و اصلا حالشان خوب نیست بخواطر من بین پدر و مادرم و بقیه اختلاف به وجود آمده دیگر چیزی نیست که به من امید دهد من به امید چه چیزی زنده مانده ام؟آرو گفت:خوبه اتفاقا من هم با نظر تو موافق هستم و کاری را که گفتی انجام میدهم ولی باید تا زمانی که بقیه به اینجا نیامده اند منتظر بمانی،رنسمه باخودش گفت :یعنی چه فکر پلیدی در ذهنش دارد میخواهد چه کار کند؟،جین رنسمه را به یک اتاق برد و مقدار زیادی سرباز آماده برای جنگ شدند ،ادوارد،بلا،امت،رزالی،کارلایل و...،به ولتری ها رسیدند ادوارد پس از وارد شدن گفت:دخترم کجاست؟رنسمه کجاست؟،از آن طرف جین و رنسمه وارد شدند ،بلا پس از دیدن جین گفت:ولش کنید بگذارید برود،تعدادی خون آشام اورا به زور بیرون بردند سپس آرو رو به رنسمه کرد و گفت:حالا وقتش فرا رسیده بعد رو به جین کرد و گفت شروع کن،جین به چشمان رنسمه زل زد رنسمه از درد به خودش پیچید همه سعی داشتند رنسمه را نجات بدهند ولی بقیه خون آشامان اجازه ندادند رنسمه از شدت درد بیجان شده بود ،آرو به جین گفت:خب فکر کنم تا اینجا بس است بعد رو به ادوارد کرد و گفت:خود رنسمه خواست که اورا به مرگ نزدیک کنم ولی خواستم جلوی چشمان شما اینکار را انجام دهم همانطور که آلیس آینده را نشان داد من هم آینده را نشان می دهم :بلا و رنسمه زنده می مانند به شرط مرگ تو،رنسمه با چهره ای خشمگین رو به آرو کرد و گفت:من فقط خواستم مرا بکشی نه پدرم را چرا اینکار و می کنی من برای مرگ خودم به اینجا آمده ام نه مرگ خانواده ام.
آرو با لبخندی شیطانی به ادوارد نگاه می کرد ادوارد زخمی بود و اصلا حالش خوب نبود و درد زیادی می کشید،ولی با این حال معامله را قبول کرد ولی با مخالفت بلا و رنسمه روبه رو شد،آرو گفت:من برای اینکار وقت ندارم فردا همینجا میبینمتان البته با عرض معذرت باید بگویم جین مسئول این کار است و او ادوارد را می کشد و تا فردا بلا و رنزمه پیش ما میمانند .
با اینکه همه با این کار مخالف بودند ولی ادوارد تصمیمش را گرفته بود بقیه نقشه ای کشیده بودند تا همه سالم بمانند،فردای آن روز همه آماده شدند و رفتند پیش آرو چشم ها و دست و پاهای رنسمه و بلا بسته شده بود ،آرو به ادوارد دستور داد که مقابلش زانو بزند همه آماده برای نقشه بودند ولی قبلش تعداد زیادی از افراد آرو آنهارا از اتاق بیرون بردند ،جین با نگاهش ادوارد را آزار میداد کار آنها تمام شد ادوارد روی زمین افتاده و از درد فریاد میزد بعد کایوس پشت بلا ایستاد و گفت جین حالا! ،رنسمه بسیار ترسیده بود این دفعه آرو پشت رنسمه ایستاد و چاقو را محکم فرو کرد پشتش رنسمه جیغ بلندی زد و او هم برزمین افتاد،بعد آرو دستور داد که ادوارد بلا و رنسمه را از اتاق بیرون ببرند آنها طبق دستور آرو آنهارا از اتاق بیرون بردند و انداختند جلوی بقیه کارلایل نمیدانست چه کاری انجام دهد ،آنهارا به خانه بردند چون اگر به بیمارستان میبردند پلیس شک میکرد حال و اوضاع همه بد بود کارلایل ادوارد و بلا و رنسمه را روی تخت خواباندند کارلایل به جاسپر،امت،رزالی و اسمه گفت که چه کار کنند،امت و جاسپر از ادوارد مراقبت می کردند و رزالی و اسمه هم از بلا ، کارلایل و آلیس هم مواظب رنسمه بودند چون او بیشتر از همه آسیب دیده بود.
کارلایل از تمام قدرتش استفاده کرد ولی مجبور بودند به بیمارستان بروند،کارلایل رنسمه را به بیمارستان برد و وانمود کرد که آنها تصادف کرده و شیشه ی ماشین او را زخمی کرده است
روی رنسمه عمل جراحی انجام شد،بعد از چند روز کارلایل با مسئولیت خودش رنسمه را به خانه برد و در خانه از او مراقبت کرد ،چندین ماه گذشت تا ادوارد و بلا بهبودی کامل پیدا کردند ولی رنسمه هنوز خوب نشده بود یک شب که ادوارد بیرون از خانه تنها قدم میزد رنسمه از پله ها پایین آمد و پیش او رفت،ادوارد پس از دیدن او به او گفت الان وقت خواب است،رنسمه گفت:میدانم ولی میخواستم یک سوال از شما بپرسم،ادوارد گفت:چه سوالی؟ بپرس، رنسمه گفت:آیا شما از دست من ناراحت هستید؟ادوارد پرسید چرا؟رنسمه گفت:بخاطر رفتنم پیش آرو آیا شما از دست من عصبانی هستید؟ادوارد گفت:دیگر گذشته برای چه میخواهی بدانی؟خب من از دست تو ناراحت نیستم چون همه چیز تقصیر خودم بود.رنسمه گفت:نه همه چیز تقصیر من بود شما باید مرا مجازات کنید،رنسمه چون ضعیف شده بود اگر عصبی میشد خون بالا می آورد:رنسمه برزمین افتاد و خون بالا آورد و حالش اصلا خوب نبود،ادوارد سریع کارلایل را صدا زد و کارلایل به سرعت به طرف رنزمه رفت و گفت:او اصلا حالش خوب نیست یک لیوان آب بیاور و یک پارچه ،همان موقع رنسمه از حال رفت اورا روی تختش گذاشتند و تمام شب در کنارش بودند.
روز بعد به خوبی و خوشی گذشت ولی شب آیندش همه دور هم جمع شدند تا درمورد رنسمه حرف بزنند رزالی گفت:او دارد غیرقابل پیش بینی میشود ،رنسمه که همه ی حرف هایشان را شنید از اتاق بیرون آمد و گفت:شماها هیچ کدام از من خوشتان نمی آید شماها همه از من متنفر هستید ،ناگهان حالش بد شد و بیهوش شد کارلایل به سمتش رفت و گفت:شماها دیوانه هستید تا این دختر را نکُشید ولش نمی کنید.
کارلایل نگذاشت کسی نزدیک رنسمه بشود ساعت ها گذشت،ادوارد کارلایل را صدا کرد آنموقع رنسمه بهوش آمده بود و کسی نمیدانست ،ادوارد به کارلایل گفت:ما میخواهیم انتقاممان را از آرو بگیریم لطفا مواظب رنسمه باش ،رنسمه گفت:لطفا خواهش می کنم به طرف او نروید من نمیخواهم به شما آسیب برسد ازتان خواهش می کنم ،ادوارد داخل اتاق شد و به رنسمه گفت:لطفا توی کار بزرگترها دخالت نداشته باشه؟،رنسمه عصبانی شد و ...

twilight6Where stories live. Discover now