زین با سرعت به سمت آدرسی که از نیلا گرفته بود میروند ...نیکا چندین بار سعی کرد که باهاش تماس بگیره اما کی نمیدونه که زین جواب نمیداد؟
با سرعت میروند و وقتی به آدرس رسید عصبانیتش چندین برابر شده بود.به سرعت از ماشین تقریبا پرید پایین و دستشو روی زنگ گذاشت. بعد از چند ثانیه در با یه صدای تیک مانند باز شد...زین به سرعت به سمت داخل خونه رفت و دید در بازه..بنابر این درو بست و رفت داخل...نیلا روی مبل روبروی تلوزیون نشسته بود.وقتی صدای بسته شدن در رو شنید نفس عمیقی کشید و گفت
:بالاخره اومدی
زین یدفه خیز برداشت سمتش و موهاشو تو دستاش گرفت...نیلا سکوت کرده بود.یک کلمه هم نمیگفت...فقط از درد صورتش جمع شده بود....زین موهاشو با شدت ول کرد و نیلا پرت شد روی مبل
زین به صورتش دست کشید و بعد دستشو کشید تو موهاش...رفت و جلوی نیلا وایساد و دستاشو برد بالا ..نیلا از ترس عقب رفت.
زین یه سیلی محکم به گوشش زد
گوشه ی لبش پاره شده بود و داشت ازش خون میریخت. زین بی توجه یه سیلی دیگه به طرف دیگه صورتش زد و با داد گفت:هرزه ی عوضی....چطور با برادرم به من خیانت کردی؟؟
حرف بزن نینا....اون دهنتو تکون بده و یه چیزی بگو
بعد با صدای خیلی بلندی که خودشم از داشتنش متعجب بود گفت:فهمیدیی؟
و بعد دوباره موهاشو ول کرد
نیلا یه دستمال از روی میز برداشت و گفت:با..باشه
بعد آروم شروع کرد به صحبت کردن
:وقتی شما اومدین به دانشگاه...خب شما توی زیبایی و هوش تک بودین....شبیه هم بودین اما من عاشق زک بودم..من دیوانه وار و از ته قلبم عاشقش بودم..هرکاری برای جلب توجهش کردم اما اون حتی بهم نگاه هم نمیکرد
تا اینکه از یکی از بچه های دانشگاه کمک خواستم. اونم بهم گفت اگه میخام با زک باشم فقط کافیه مستش کنم....گفت اون خیلی بد مسته و اینو از برادر زک شنیدم .
اونروز با کلی خواهش و التماس ازش خواستم که باهام بیاد بار.بهش گفتم همین یه باره و دیگه مزاحمش نمیشم....میخاستم برای یه شبم که شده داشته باشمش...اونقدر ازش خواهش کردم که قبول کرد باهام بیاد....اون شب رفتیم بار و انقد بهش دادم بخوره که مست کرد...واقعنم بد مست بود و حالا دیگه خودش بهم چسبیده بود و منم از خوشی روی ابرا بودم...بعدم با هم رفتیم آپارتمانم.....
به اینجاش که رسید دیگه نیلا هیچی نگفت
زین با عصبانیت بهش نزدیک شد و گفت:بعد از اون شب...دیگه چی شد ....لعنتی حرف بزن
نیلا:بعد از اون شب وقتی فهمید چی شده کلی ازم عصبانی شد و باهام دعوا کرد
دیگه هرکاری میکردم باهام حرف نمیزد و کاری باهام نداشت تا اینکه
به زین نگاه کرد و گفت:تا اینکه ...توجه تو نسبت بهم جلب شد...نرم تر از زک بودی ..با خودم گفتم حالا زک نشد،برادر دوقلوش .خیلی شبیه هم بودین.بعدشم که دیگه...دیگه خودت میدونی
زین زهر خندی زد و گفت:اره یادم نرفته چجوری خام توی کثافت شدم
نیلا:فک میکردم زک و فراموش کردم ..اما نتونستم...هروقت با تو بودم اونو تصور میکردم....تا این که تو رفتی سفر...باید یه کاری میکردم که با زک باشم...اما اون حتی جواب تلفنامم نمیداد...پس زنگ زدم به تو و گفتم حالم خوب نیست.تو هم زنگ زدی به زک و گفتی بیاد پیشم.از خوشحالی سر از پا نمیشناختم
نقطه ضعف زک مشروب بود.وقتی میدید نمیتونست نخوره وقتیم که میخورد....بهش مشروب دادم.خیلی زیاد و توش داروی تحریک کننده ریختم..براش دلبری کردم....اونم توی حال خودش نبود و اون شب......
صبح که بیدار شد خیلی عصبانی شد و باهام دعوا کرد...بهش گفتم شبو با هم بودیم اما باور نمیکرد.هیچی یادش نبود.بعدم از خونم زد بیرون...بعد از اون شبم فهمیدم که ...که باردارم
زین از جاش بلند شد و به سمت نیلا رفت و گلوشو محکم گرفت و داد زد:اشغال...میکشمت...میکشمت
و نیلا رو محکم به طرف دیوار پرت کرد......بعد از چند دقیقه زین تمام وسایل خونه رو شکسته بود....نیلا با ترس به زین نگاه میکرد....زین به سمت آشپزخونه رفت...ست چاقوهایی که کنار هم چیده شده بود کنترلش رو ازش گرفت ...بزرگترین چاقو رو برداشت و به سمت نیلا رفت...نیلا محکم به دیوار چسبید...نیلا زمزمه مانند گفت:نه....زین...خواهش میکنم این کارو نکن ....زین چاقو رو بالا برد تا داخل قلب نیلا فرو کنه....اما تو آخرین لحظه ایستاد.....
چاقو رو انداخت و توی صورت نیلا تف کرد و گفت:حتی لیاقت این که به دست من بمیری رو هم نداری
و از خونه به سرعت اومد بیرون و درو محکم به هم کوبید
.........
ونسا
توی اتاقم نشسته بودم....داشتم یکی یکی لباسامو میپوشیدم...وای خدا.باورم نمیشه.یعنی دارم به همین زودی به کسی که عاشقشم میرسم..لباسمو پوشیدم و جلوی آینه ژست گرفتم...یه ساعتی توی اتاق مشغول این کار بودم که گوشیم زنگ خورد....شیرجه رفتم سمت گوشی که رو تخت بود.زین بود.سریع جواب دادم و از بس هول بودم گفتم سلام
اما هیچ جوابی نشنیدم .فقط صدای نفسای بلندی از پشت خط میومد
دوباره گفتم الو...
بدون اینکه سلامی بکنه گفت:ونسا...من جلوی در خونتونم. ...بیا پایین کارت دارم.
حالا احساسم از هیجان تبدیل به دلشوره ی عجیبی شده بود.
.......
)☆^_^☆(