ونسا
کایلی زد به پهلومو با اخم برگشتم سمتش و گفتم:هووووی چه خبرته
کایلی:کجایی یه ساعته دارم صدات میکنم.بابا اتوبوس اومد الان میوفتیم اون ته
در حالی که میرفتیم سمت اتوبوس گفتم:کلا نیم ساعت نیس اینجا وایسادیم. یه ساعتو از کجا اوردی.
کایلی اخمی کرد و گفت:ایششش بی سواد مبالغه نخونده کلاس شیشم
از لحنش خندم گرفت.دختر خیلی شادی بود.
بالاخره سوار اتوبوس شدیم و حرکت اتوبوس همانا و خوابیدن من همانا.
با تکون های کایلی از خواب بیدار شدم.با لحنی عصبانی گفت:به به مارو باش با کی اومدیم تعطیلات. پاشو دیگه..رسیدیم.
با تعجب به کایلی نگاه کردم که گفت:پاشو..پاشو باید بریم یه چیزایی بخریم.شب توی جنگل میمونیم.
از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم سمت مغازه ای که اونجا بود.
کایلی رفت که چیزایی که میخاد رو بخره و منم رفتم سمت دیگه.
با شنیدن یه صدای آشنا برگشتم...خودش بود.زین
قلبم شروع کرد به تند زدن و داشتم با چشمای بزرگم میخوردمش. یدفه سرشو برگردوند و منم سریع پشت یکی از قفسه ها قایم شدم.
چند دقیقه صب کردم و بعد با نهایت سرعت رفتم و سوار اتوبوس شدم..بعد از چند ساعت راننده نگه داشت و ما هم پیاده شدیم.کوله هامونو برداشتیم و به سمت جنگل رفتیم . بالاخره به جایی که میخاستیم رسیدیم.یه جای بزرگ با درختایی که احاطش کرده بودن و یه دره ی عمیق که کنارش بود.قرار بود دخترا برن چوب جمع کنن و پسرا چادرا رو درست کنن و بعد از ده دقیقه برگردیم.
هرکدوم از دخترا یه جایی میرفت.منم یه راهو گرفتم و رفتم که یدفه از پشت یه بوته یه خرگوش کوچیک و سفید پرید بیرون.خیلی خوشگل بود.هرجور شده میخاستم بگیرمش.هی من میرفتم جلو هی خرگوش میرفت عقب تا اینکه دویدم و خاستم بگیرمش که فرار کرد و گوشاشو تکون داد.انگار با خرگوش لج کرده بودم.شروع کردم به دویدن دنبالش. اونقد دویده بودم که از خستگی دیگه توانی واسه حرکت نداشتم.خرگوشم که دید من وایسادم فرار کرد و رفت.حالا من مونده بودم و تاریکی.نزدیک بهم یه رودخونه بود .رفتم سمتش و یکم آب خوردم اما نمیدونستم از کدوم طرف باید برگردم....
نشسته بودم لب رودخونه و داشتم فکر میکردم که یدفه یه صدای خشخش اومد.از ترس نمیدونستم چیکار کنم . مطمعن بودم الان یه حیوون وحشی میاد و میخورتم.
باید برمیگشتم و میدیدم با چه هیولایی طرفم.همین که خاستم برگردم پام لیز خورد و افتادم تو رودخونه و چشمهام بسته شد.
زین
از افتادن ونسا توی آب حسابی شکه شدم.دویدم سمت رودخونه و از آب آوردمش بیرون.بغلش کردم و اون طرف دریاچه خوابوندمش.
زدم توی صورتش و صداش کردم اما اون بیدار نمیشد.باید لباساشو عوض میکردم وگرنه مریضی رو شاخش بود..رفتم و دنبال چوب گشتم و با خودم حرف میزدم:دختره کل شق احمق .به خاطر یه خرگوش منو دنبال خودش کشوند.
رفتم و یکم چوب آوردم و آتیش روشن کردم .لباسشو د آوردم و الان فقط تیشرت تنش بود.بغلش کردم و الان کم کم چشماش داشت باز میشد