سرشو از روی پاهاش برداشت و گفت:حق داری.
حالت حق به جانبی به خودم گرفتم و با سرتقی سرمو بالا انداختم و گفتم :معلومه که حق دارم .
سرشو از روی زانوش برداشت و صورتش در هم بود . یه لحظه دستشو برد سمت قلبش و صورتش جمع شد. با این کارش انگار قلب منم درد گرفت. چه حکایت مسخره ای بود این داستان ما. داشتم خودمو گول میزدم که ازش متنفرم اما با دیدن اینکه قلبش درد میکنه انگار یه خنجر توی قلبم فرو میکردن. نگاش کردم. هنوزم صورتش جمع شده بود....دستش روی قلبش بود. رفتم کنارش و نشستم و دستشو گرفتم و با نگرانی آشکار توی صدام گفتم : زین.....بگو چت شد. اگه چیزیت بشه من تو این جنگل چیکار کنم؟
هق هق کردم. نمیدونم چه مرگم شده بود یهو. مگه من از این متنفر نبودم؟ البته که نه من دیوونه وار دوسش دارم . اون اولین عشق زندگیمه. دستاش هنوز توی دستم بود. فشار خفیفی به دستم وارد کرد. سرمو آوردم بالا و نگاهم با نگاهش که خیلی دوسش داشتم گره خورد . زل زد توی چشام. چه گیری داده امروز به نگاه کردن به من نمیدونم. یدفه باز صورتش جمع شد. خیلی نگران شده بودم. سرمو بردم کنار گردنش و هق هقم اوج گرفت . زین دستاشو آورد بالا و گذاشت روی صورتم و کشیدش روی اشکام. یکم نگام کرد و بعد گفت : نگرانیتو باور کنم یا تنفرتو؟ چشام با این حرفش گرد شد. خاک بر سرت ونسا....خودمو نباختم و گفتم:البته ازت متنفرم . الانم دارم واسه خودم گریه میکنم .
یه جوری عاقل اندر سفیه بهم نگاه انداخت که معنیش خودتی میشد.
یکم نگام کرد و بعد دوباره صورتش جمع شد. خیلی ترسیدم. این دفه بهش گفتم:زین...خواهش میکنم...من نگرانتم .
تا این جملرو گفتم چشاشو باز کرد و گفت:خب..پس نگرانی.
عاقل اندر سفیه نگاش کردم و گفتم:اگه الان اینجا بال بال بزنی هم من دیگه باور نمیکنم .و بعد رومو کردم اونور
وقتی چند دقیقه گذشت احساس سرما کردم.خیلی سرد بود .داشتم یخ میزدم .رفتم اون طرف اتیش و زیر چشمی زین رو نگا کردم.اخم کرده بود و هر لحظه دستش روی قلبش بیشتر فشار داده میشد
.....
این قسمتو حفظی نوشتم پدرم در اومد یه بار 800 تا کلمه نوشته بودم پاک شد . دیگه شرمنده کمه. خب به نظرتون زین میمیره؟