39

97 15 5
                                    

نمیدونم چقد سرم روی زانوم بود اما دیگه خسته شده بودم .لباسام و جینی که پام بود خیس خیس بود و داشتم از سرما یخ میزدم.
دندونام به هم میخورد.
بعد از چند لحظه صدای پاهاشو شنیدم .واقعا میخاست بره و منو اینجا تنها بزاره؟البته که میره.اون یه عوضیه .
بعد از چند لحظه که دیگه صدای پاش نمیومد با کمال تعجب یه چیز سنگین افتاد روم.سرمو که بلند کردم زین رو دیدم که کتشو انداخته رو من.وقتی دید نگاهش میکنم گفت:اینو بپوش. سردته
-:نمیخامش. لازمش ندارم.
خواستم از رو شونم برش دارم که با تحکم و نگاهی عصبانی بهم گفت:گفتم بپوشش. سردته.سرما میخوری.
ایندفه آروم تر از قبل بودم . نگاش کردم و گفتم:خودت چی؟سردت نیست؟
نفسشو با صدا بیرون داد و گفت :نه من چیزیم نیست.
چند دقیقه که گذشت و صدایی ازش در نیومد منم سرمو بالا گرفتم که دیدم داره خیره نگاهم میکنه.زود سرمو انداختم پایین که چشمای جادوییشو نبینم وگرنه دیوونه میشم.
با صدای آرومی گفت:معذرت میخام..
مثل خودش با صدای آروم گفتم:بابت کدوم کارت؟
زین:اینکه زدمت و سرت داد زدم .
توی دلم به قلبم که هنوز ازش انتظار عذر خواهی داشت که شکوندتش پوزخندی زدم و گفتم:اشکال نداره.مهم نیست.
حتی اون کتی که زین بهم داده بود و گرمای آتیش هم منو گرم نمیکرد اما هیچی نگفتم....تمام بدنم درد میکرد.
میخاستم بخابم اما انگار جلوی زین نمیتونستم .کلافه بودم .انگار حرفمو خوند چون گفت:راحت باش. انگار باید تا صبح همدیگرو تحمل کنیم
هیچ چاره ای نداشتم .باید میخابیدم .پس به پهلو خوابیدم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و چشمامو بستم . خیلی سردم بود.دیگه نمیتونستم تحمل کنم.داشتم یخ میزدم .خیلی وضعیتم وخیم بود برای همین چشمم رو باز کردم و زین رو دیدم که داره نگاهم میکنه.به زور لبامو از هم باز کردم و گفتم:سر..سردمه
زین اومد نزدیکتر و جلوی پام زانو زد و دستمو گرفت توی دستش و گفت:تو که داغی. داری میسوزی.
لرزیدم و همینطور که نزدیک بود گریه کنم گفتم:دارم یخ میزنم.
کلافه دستشو چند بار کشید تو موهاش و پوفی کشید و اومد سمتم .گفت:باید لباستو در بیاری. لباسات خیسه. بعدش میتونی کتمو بپوشی.
پوزخندی زدم و گفتم:حتما .اونم جلوی تو.
با عصبانیت نگاهم کرد و یدفه تیشرتمو در اورد.
جیغ زدم و سریع بهش نگاه کردم.چشماش بسته بود.کتشو برداشتم و پوشیدم.
بهش گفتم چشماشو باز کنه و اونم اینکارو انجام داد.
هنوزم سردم بود.خیلی زیاد.داشتم یخ میزدم پس به زین گفتم:زین..میشه لطفا آتیشو بیشتر کنی .من دارم یخ میزنم.
نگاش کردم .اونم داشت بهم نگاه میکرد و هر لحظه میومد نزدیکتر .طولی نکشید که لباشو گذاشت روی لبام و چشمام از شوک گرد شد.
...............
من میخام یه فن فیکه دیگه بزارم اینجا.اون فن فیک خیلی خیلی قشنگه و من عاشقشم .مطمعنم شما هم عاشقش میشین پس لطفا حتما بخونینش. ممنون

familiar strangerWhere stories live. Discover now