هری زودتر از دوستاش بیدار شد، اون دو تا، تا ساعت دو صبح بیدار مونده بودن ولی هری تقریبا زود خوابید.اون بلند خمیازه کشید و دستاشو بالای سرش کشید . اتاق سرد بود ، یه دمای عالی.اون پتو رو از روی پاهاش کنار زد و بلند شد قبل از اینکه شرتش رو بپوشه ولی تی شرتش رو همونجا ول کرد
" هری؟"
یه صدای ضعیف از روی تخت نایل گفت. و هری برگشت تا زین رو ببینه.چشماش خوابالو بودن و موهاش هم بهم ریخته
" بله؟"
هری زمزمه کرد ، حواسش بود تا صداشو آروم نگه داره تا نایل که مثل یه توپ مچاله شده بود و خروپف میکرد بیدار نشه
" داری کجا میری؟"
زین پرسید و چشماشو بهم فشار داد تا خواب ازشون بپره
" میخواستم برم یه لیوان آب بردارم"
هری دروغ گفت و پشت سرشو خاروند
" میشه یکی هم برای من بیاری؟"
زین خودشو دوباره پرت کرد روی تخت وقتی هری سرشو تکون داد. پسر فرفری در آروم پشت سرش بست قبل از اینکه بره توی راهرو خوشبختانه زمین زیر پاهاش صدا نداد وقتی اون از پله ها رفت پایین و وارد آشپزخونه شد
ولی اون جلوی در وایساد وقتی صدای لویی و انگار مامانش رو شنید
" – من دارم سعی میکنم، من خیلی احساس بدی دارم"
" لویی لطفا دارویی که برات تجویز کردنو بخور. کاری که تو داری میکنی خیلی خطرناکه تو دیگه نمیتونی انجامش بدی"
" این تنها چیزی که کمک میکنه"
" -معلومه که کمک نمیکنه، تو هنوزم بهش میپری"
" من میدونم! باشه! تو مجبور نیسی مشکلاتمو بزنی توی صورتم "
لویی داد زد، و حتما هری باید همون موقع از سر میخورد و میفتاد وسط آشپزخونه
" هری؟"
جی پرسید، صداش میلرزید
" ببخشید. سکندری خوردم"
هری زمزمه کرد و خودشو جمع و جور کرد و آروم بلند شد
چشمای لویی گرد شده بود و دهنش کاملا باز مونده بود هری نمیدونست چیکار باید بکنه چون اون مثه یه احمق وسط آشپزخونه ای که مال خودش نبود وایساده بود و احتمالا همه ی شانس برای بودن با کسی که همیشه دوستش داشت رو از بین برده بود
" عزیزم...تو...امممم...چیزی شنیدی؟"
جی گلوشو صاف کرد و با نگرانی به هری نگاه کرد
" داری در مورد چی حرف میزنی؟"
هری پرسید و کماملا مشخص بود که داره دروغ میگه چون اون هیچ وقت یه بازیگر خوب نبوده.