هری به ساعت نقره ای روی مچ رنگ پریده اش نگاه کرد . عقربه هاش آروم به ساعت 3 نزدیک میشدن که یعنی مدرسه تقریبا تموم میشد
اون نمی تونست توصیف کنه که چقدر ناامید شده . تمام برنامه اش بهم ریخته بود و نزدیک بود از عصبانیت منفجر بشه .اونقدر عصبانی بود که امکان داشت یه حمله بهش دست بده
اون یکم پرید وقتی که زنگ خورد ، خیلی سریع به سمت کمدش رفت و به نگاه ها و حرف های همکلاسی هاش اهمیتی نداد
" میخوای برسونمت خونه؟"
هری سرشو بلند کرد تا نایل رو ببینه ولی سوپرایز شد وقتی چشمای قرمزش و کبودی روی گونه اش رو دید
"نایل"
هری نفسش گرفت و دست بزرگش رو گذاشت روی گونه ی پسر بلوند . نایل از درد به خودش پیچید
"آی، هری" اون بدون هیچ حسی خندید و دست هری رو آروم کنار زد " هنوز حساسه"
پسر فرفری سرخ شد و در کمدش رو آروم بست و چشماشو باریک کرد تا کبودی رو بهتر ببینه
"چه اتفاقی افتاد؟"
"هیچی" و دستشو گذاشت دور شونه ی هری " من فقط افتادم"
" اینو باور نمیکنه"
هری فورا خشکش زد . پاهاش متوقف شدن و کتاباش تقریبا از دستش افتادن. قلبش خیلی تند میتپید و اون فقط میخواست که لویی از اونجا بره
نایل سریع چرخید و چون که دستای همو گرفته بودن باعث شد هری تلوتلو بخوره و وسط سالن روی باسنش بیوفته
لویی با نگرانی یه قدم جلو رفت و با یه لبخند ضعیف دستش رو جلوی هری گرفت
هری به دستش خیره شد ولی به جاش گذاشت نایل کمکش کنه تا بلند بشه
حالت صورت لویی قابل تشخیص نبود ولی حالت خوبی هم نبود
" نایل بهش راستشو بگو"
لویی گفت ، صداش ضعیف بود
" اون نمیخواد اینو بشنوه"
نایل آروم گفت و چشمای هری گرد شدن
" البته که میخوام بشنومش"
اون گفت
" استن....اون به صورتم مشت زد ولی تقصیر خودم بود. من اولش هلش دادم چون اون یه دیکه"
(دیک یعنی همون عوضی)
هری سعی کرد نخنده وقتی اون کلمه از بین لبای نایل بیرون اومد ولی این غیر ممکن بود