هری بعد از این که قطع کرد ،نتونست بخوابه
نه، اون ناراحت نبود . ناراحتی معمولا دلیلی بود که اون با پلک های سنگین تا دیروقت بیدار میموند ولی این دفعه به خاطر چیزای زیادی که توی ذهنش بودن ، بیدار بود
اون فقط... هیجان زده...شکه.. بود
و تمام کاری که میتونست بکنه این بود که با لبخند به موبایلش خیره بشه و انگشتاشو روی صفحه اش بکشه انگار که میتونست لبخند درخشان لویی رو لمس کنه.صدای لویی مرتب توی ذهنش تکرار میشد ، مثه یه آهنگ که تو میتونی با صدای بلند بهش گوش بدی.یه آهنگ کلاسیک
و این باعث شد که ایده ی گوش کردن به موسیقی کلاسیک بیاد توی ذهنش تا خودشو آروم کنه و بخوابه
پس اون توی کشوی کنار تختش گشت تا وقتی که هدفون های توی هم پیچ خورده اش رو پیدا کرد و اونا رو به موبایلش وصل کرد. اون رفت توی اهنگا قبل از اینکه یه آهنگ زیبای کلاسیک که چند وقت پیش توی رادیو شنیده بود رو بذاره
و بعدش اون چراغشو خاموش کرد قبل از اینکه سرشو بذار روی بالشش. بالشش ، یه بالش نرم که اون روز تولدش برای خودش خریده بود
صدای آرامش بخش ویالون ها و فلوت ها فکرهاش که دور لویی میچرخیدن رو متوقف کرد و اون چشماشو محکم بست امیدوار بود که بالاخره بتونه بخوابه
اون روز بعد خسته میشد
چند دقیقه بعد ،خوابش برد
*******
هری روز شنبه با هندزفری هاش که توی هم پیچ خورده بودن و چشمای خوابالو بیدار شد. موهاش به خاطر باد کولر میخوردن توی چشمش و موبایلش رو هنوز محکم توی دستش گرفته بود
وقتی ساعت رو چک کرد ، ساعت 8 رو نشون میداد و اون با عصبانیت و ناراحتی لبشو گاز گرفت
اون همیشه ساعت 6 بیدار میشد ، مهم نبود چه اتفاقی می افتاد. اون چطور میتونه صدای زنگ ساعت رو نشنیده باشه؟
و بعد دیشب اومد توی ذهنش و اون عصبانیت ذهنش رو ترک کرد چون لویی واقعا عالی بود
اون با بی میلی از تخت بلند شد و روی چند تا شلوار و تی شرت قرمز سر خورد قبل از این که بره طبقه ی پایین . با اینکه خوشحال بود ولی خسته هم بود
سریالش تقریبا خالی بود وقتی که اونو ریخت توی ظرف و اون به خودش یادآوری کرد که بعدا ازشون بخره
دقیقا وقتی که آخرین سریال رو خورد و ظرف رو جلوی لبش گرفته بود تا شیرش رو بخوره، صدای در زدن شنید
اون صدای مداوم باعث میشد سرش درد بگیره و اون یه آه عمیق کشید قبل از اینکه از روی صندلیش بلند بشه ، زانو هاش صدا دادن و اون با یه اخم بزرگ روی صورتش ، آهسته رفت سمت در