chapter2

170 14 1
                                    

داستان از نگاه یاسی
من تصمیمو گرفته بودم تو این 7 سال به اندازه ی کافی متوجه شدم که دنیل ن منو میخواد نه دخترشو...چهرش یکم رفت توهم بعد گفت:ببین یاسی درسته ک من به تو خیانت کردم و تو الان داری با هووت زندگی میکنی ولی تو حق نداری زندگی اون بچه رو خراب کنی...
صدام به زور در میومد و سعی میکردم بغضم نترکه
_اوه واقعا؟مگه واست مهمه زندگی لیلا؟
_ببین یاسی هرکی ندونه منو تو خوب میدونیم احساسی که بهم داشتیم و الانم داریم شاید کمرنگ تر...قبول کن لیلا قرار بوده سقط بشه ولی حالا تو زندگی ماست...ما قرار بود بخاطر این مشکل تو بچه از پرورشگاه بیاریم ولی...
اگه همینطور ادامه میدادو از گذشته ی تلخو حال تلخ ترم حرف میزد این بغض لعنتی میترکید این بغضی ک با وجود تمام کهنگیش نو بود...مثل ضخم یه دیابتی که هیچوقت بسته نمیشه...فرق منو یه دیابتی اینه که اون از شیرینیه زیاد زخمش بسته نمیشه من از تلخی زیاد...نزاشتم حرفشو تموم کنه با کلافگی و خستگی از حرفهای تکراریش از این زندگی گفتم:باشه باشه تو راست میگی لیلا قرار نبوده وجود داشته باشه ولی حالا هست...وجود داره..و منو تو هم پدر مادرشیم...حق داره اینو بدونه...2ماه پیش اون هشت سالش شد سنی ک دادگاه گفت بهش حقیقتو بگین...اون باید انتخاب کنه میفهمی؟من اول ازت طلاق میگیرم بعد همه چیزو بهشون میگیم...اونا عادت میکنن اولش سخته بعدش تموم میشه
_باشه تو برنامت چیه؟
صدای گریه ی یه دختر اومد نه اون صدای لیلاست من سریع از آشپزخونه اومدم بیرون لیرا و لیروی مات به لیلایی ک رو زمین نشسته بودو گریه میکرد نگاه میکردن...دوست ندارم چیزی ک از ذهنم گذشت باعثش باشه...واقعا نکنه فهمیده باشه؟نکنه اون حرفارو شنیده...
لیرا با تنفر به من نگاه کرد و دلم لرزید.لیروی هم با ترحم به دخترم...لیلا از جاش بلند شد اشکاشو با پشت دستش پاک کرد اومد سمت دنیل ک پشت من وایسده بود دستاشو دور پاهای دنیل حلقه کرد چون قدش به کمرش نمیرسید با گریه گفت:"بابا بگو که یاسمین دروغ میگه بگو من اضافی نیستم"
کایلی با غرور از پله ها اومد پایین"چته تو باز؟خونه رو گذاشتی رو سرت"
دنیل خیلی بی احساس لیلا رو از خودش جدا کرد بعد جلوش زانو زد تا هم قدش بشه گفت:نه عزیزم اینی ک اینجاس مامانته و اون دوتا خواهر برادرت نیستن تو بجز یاسمین خونواده ی دیگه ای نداری فهمیدی؟
نه این دنیل مهربون من نیست...چطور میتونه به دختری که از خون خودشه این حرفا رو بزنه؟لیلا چشماش پر از خواهش بود...اون چی میخواست؟یه خونواده؟یه شوخی؟یه دروغ؟مظلومانه به من نگاه کرد ولی لیروی دستشو کشید با جدیت تمام گفت:اگه مامان من مامانش نیست بابام باباشه پس لیلا پیش ما میمونه ما خونوادشیم
واو شاید من مادر واقعی لیروی نباشم ولی به شجاعتش افتخار میکنم...اون فقط 7 سالشه ولی...شعورش از دنیل خیلی بیشتره
دنیل پاشد وایسد به لیروی که دست لیلا رو گرفته بود نگاه کرد...کایلی با عصبانیت گفت:ببین پسرم اون هیچوقت قرار نبوده به دنیا بیاد...اون حاصل یک هوسه..فقط همین!
دنیل برگشت سمت کایلی:هی میفهمی چی میگی؟؟تو هنوز هیچی رو نمیدونی...این بچه اصن نمیفهمه هوس چیه...
چه اتفاقی داشت میفتاد؟
_ببین دنیل من دیگه نمیخوام باتو زندگی کنم و وقتی طلاق بگیرم میرم ایران
_نمیتونی اینکارو بکنی ما این بچه رو نگه نمیداریم...
لیلا سعی میکرد گریه نکنه لیرا بغلش کرد
_من نمیزارم اجیمو ببرین
کایلی گفت:ببین لیرا دخترم لیلا هیچ ربطی به ما نداره
من سریع رفتم داخل اشپزخونه احضاریه ی داداگاهو ورداشتم گرفتم جلوی دنیل
_فردا ساعت 10 صبح...

Old But New(Niall horan)Where stories live. Discover now