chapter 4

131 11 2
                                    

لیروی مردد بود...نمیتونست بگه چ اتفاقایی درست بعد از اینکه اونا اونجارو ترک کردن افتاد..زبونشو کشید رو لبش و یکم از پوست لبشو کند بعد گفت:"خب بعد عز اینکه شما رفتین...اوممم بابا برای ما ی..اوم ی پرستار گرفت!
معلومه ک هیچ بچه ای دوست نداره محبت مادر پدرشو از دست بده!
انگار دنیل وقتی کایلی داشت ازش خواهش میکرد یا بهتره بگم دستور میداد هیچ مقاومتی نداشت!در برابر دختری ک فقط پول گرفت تا برای دنیل بچه ب دنیا بیاره!خب اون شغل جالبی نداشته و فقط ی هرزه بوده...ولی وقتی بچه ها بدنیا اومدن و بچه ی یاسمین بخاطر مشکلش سقط نشده بود دنیل ازش عاجزانه خواست تا بچه هارو نگه داره!ولی اون ی هرزه بود..ن ی مادر...ن ی پرستار!پس اونا معامله کردن سر زندگی دنیل ینی یاسمین...بگذریم...لیلا یکم ناراحت شد ینی ناراحت نه انگار یکم دل آزرده شد...پدرش ب اون میگفت اضافی و اونو نمیخاست ولی چرا حاضر نشده بود بچه هایی ک دوست داشت و اضافه نبودنو نگه داره؟
سعی کرد کلماتو به زبونش بیاره ولی فقط ی "اوه" از دهنش اومد بیرون ی اوهِ پر از حرف پر از سوال...لیروی اروم گفت:"اوممم اسمش کیتیه...خیلی مهربونه!الانم داره استیک میپزه!
لیلا یکی از سوالایی ک توی "اوه"ی ک گفت نهفته بود رو پرسید بدون توجه ب لیروی
_بابا اینا کجان؟
_خب اونا باهم رفتن بیرون و منو لیرا اینجا پیش کیتی هستیم
لیلا سوالای دیگه از ذهنش پرید وقتی اسم لیرا رو شنید..یادش افتاد چقد دلش واسش تنگ شده یکم بغض کرد بعد گفت"لیرا کجاست؟"
_خوابیده
از پشت تلفن صدای کیتی اومد اون با مهربونی گفت"بچه ها شام حاضره!لیروی میتونی بعدا باهاش صحبت کنی!"
لیلا اروم خداحافظی کرد و لیروی واسش صدای بوسیدن رو در اورد...
داستان از نگاه یاسمین
ب لیلا نگاه میکردم ب حرفاش گوش میکردم و تک تک عکس العملاشو زیر نظر داشتم...اما فکرم...فکرم کجا بود؟حتی نمیدونستم دارم ب چی فک میکنم؟ب کدوم یکی از اتفاقا؟ب گذشته یا آینده؟ب خودم یا دنیل؟ب خاله و رازی ک باید بهش میگفتم یا عکس العملش بعد از اینکه فهمید؟اوه خدا این همه سوال بی جواب؟این همه دغدغه؟همش یجا باهم؟9 ساله ک زندگیم همینه...روزم رو با سوالای بی جواب ذهنم شروع میکنم و جواب همشون میشه "زمان" و دوباره ب خواب فرو میرم...
لیلا اروم گوشیو قطع کرد و بغضشو قورت داد...لعنتی!اون خیلی ب خاهر برادرش وابستس!حس گناه کردم..ولی چرا؟تقصیر من نیست ک بهم خیانت شد!اوه ن چرا هست من هورمونام مشکل داشت!ولی چرا لیلا سالم جلوی من نشسته؟در حالیکه قرار بود وقتی 5 ماهم شد تو شکمم بمیره؟رفتن و موندن اون بچه از زندگیم هردوتاش ی نتیجه داشت"افسردگی و آشفتگی"
لیلا بلاخره حرف زد و صداش یکم میلرزید"بابا برای بچه ها پرستار گرفته..اسمش کیتیه...لیروی میگه خیلی مهربونه
فقط یچیزی و ی اسم از ذهن مشغول و خستم رد شد"کایلی"
اره درسته!دنیل هیچ مقاومتی در مورد اون نداره چون میدونه کوچیکترین سرپیچی منجر ب دادن تمام اموالش ب اون میشه..اونا این قراردادو امضا کردن!
داستان از نگاه دنیل:
من داشتم بدن بی نقص کایلی رو نگاه میکردم وقتی داشت لباس میپوشید...چرا؟چرا من نمیتونم عاشقش باشم؟اون خوشگله،خوش خندس،بامزس
تصمیم گرفتم جوابشو اینجوری پیدا کنم مقایسه کردنش با عشق زندگیم"یاسمین"
اون..اون هیچوقت لحظه ای منو از خودش متنفر نکرد...خدایا چطور تونستم؟لعنتی من دلم واسش تنگ شده...بلاخره باید یکاری بکنم...و فقط ی ایده ی مسخره دارم...دزدین اون قرار داد مسخره از گاو صندوق کایلی و شکایت ازش!از تمام نقشه ی مسخره و بنظر خودم بچگونم فقط از ی قسمتش مطمئنم اونم اینه ک یاسمین حاضره هر س بچه رو نگه داره
کایلی میخواست منو تحریک کنه و ب سکسی ترین شکل ممکن اون رژ قرمز لعنتیو رو لبای بزرگ و جذابش حرکت میداد...اونقدر مغزم مشغول بود ک حتی وقت نداشتم تحریک بشم!
ی صحنه جلوم تکرار میشد و ی جمله
ی هفتس از جلوی چشمم کنار نمیره و عذاب وجدان نه سالمو 100 برابر میکنه
لیلا تو دادگاه با چشمای خیسش ک رنگ قهوه ایه تیرشون روشن شده بود ب منی ک سعی میکردم مغرور و بیرحم جلوه کنم زل زدو گفت"تو بابای منی ولی دوسم نداری...چرا با بقیه ی باباها فرق داری؟چرا؟"
من چرا با بقیه ی بابا ها فرق دارم؟چرا؟
یکی اینو ب من جواب بده
کایلی کیف مشکیشو از رو تخت برداشت و منم بلند شدم...ژاکت چرممو ورداشتم و گفتم اون بره تا من بیام و اون اتاقو ترک کرد
من در کمدمو باز کردم و بعدش رمز گاو صندوقمو زدم و عطر یاسمین رو برداشتم بو کردم 9 سال تلخ و 5 سال شیرین برام مرور شد...وقتی ک ازش خواستگاری کردم...وقتی ک شکسته شدن قلبشو جلوی چشمم دیدم...وقتی ک تو دبیرستان توپ رو زد ب کمرم...وقتی ک تو بیمارستان‌ زایمان کرده بود تنهاش گذاشتم...وقتایی ک باهاش رقصیدم...وقتایی ک مجبور شدم کایلی رو بهش ترجیح بدم...عطرو بغل کردم اشکی ک گوشه ی چشمم بود رو پاک کردم و رفتم از اتاق بیرون...کیتی داشت سعی میکرد بچه هارو ب خودش عادت بده و داشت باهاشون با لگوها ی قلعه میساخت...لگوهای قرمز دست نخورده بود اونا همیشه ب لیلا تعلق داشت لبخند تلخی زدم و دنبال کایلی رفتم...

Old But New(Niall horan)Where stories live. Discover now