chapter5:

125 11 0
                                    

داستان از نگاه خاله فریبا
یعنی چی؟پسرش؟غیر ممکنه!یاسمین ک بجز لیلا بچه ای نداره!ای خدا هیچوقت از کارای این دختر سر در نمیارم...بیچاره خواهرم چقد سختی کشید!عباس جوری از من میپرسید انگار من خودم میدونم...
اه!انقد حواسمو این دختر پرت کرد سیب زمینی های قیمه سوخت!سریع همشون زدم...وای اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم؟
زنگ خونه خورد...خب اون امیره پسرم!امشب با دوستاش رفته بود بیرون...اومد تو اول سلام داد ولی تا رفت تو راهرو صدای جیغ لیلا رو شنیدم..امیرم چند قدم رفته بود عقب!یادم نبود بهش بگم کیا دارن میان
یاسمین با صورت خستس و چشماش ک خیس بود پرید از اتاق بیرون و لیلا دویید بغلش...یاسمین صداش گرفته بود انگار ی چیزی تو گلوش گیر کرده باشه ب زور گفت:سلام امیراقا من یاسمینم...دختر خاله فریماه...اینم لیلاست دخترم
امیر یکم سکوت کرد بعدش یهو یادش اومد
_سلام یاسمین خانوم!خوش اومدین!ببخشید لیلارو ترسوندم
لیلا از پشت یاسی اومد بیرون دستشو اورد جلو و گفت"glad to see ya"
امیرم دستای کوچولوشو گرفت ی لبخند زد و گفت"me too little princess"
یاسمین هم لبخند زد ولی مصنوعی لیلا اومد داخل پذیرایی و عباس زد رو پاش و ب لیلا اشاره کرد ک بره بغلش...امیر ی با اجازه گفت و رفت داخل اتاقش...اون 15 سالش بود!
یاسمین هم برگشت داخل اتاقش
منم رفتم تو پذیرایی ب لیلا گفتم:"گشنته؟"
_اوممم یکم!
_میتونی چند دیقه صبر کنی ما نماز بخونیم بعد؟
نگاه لیلا یکم سوالی و گیج شد زیر لبش چند بار تکرار کرد"نماز" و بعد یهو ی بشکن بی صدا زدو گفت:"آهان یادم اومد نماز چیه!بله میتونین!"
من رفتم تو اشپزخونه و زیر گازو کم کردم و میزو چیدم بعدش وضو گرفتمو رفتم داخل اتاقمون...خونه ی ما 3 خوابه بود!
جانمازمو از زیر تخت اوردم بیرون چادرمو سرم کردم....نمیتونستم فکر پسر یاسیمنو از ذهنم بیرون کنم بلاخره با هزار بدبختی از ذهنم بیرونش کردم و قامت بستم...
وقتی نمازم تموم شد دیدم لیلا رو شکمش دراز کشیده دو تا پاهاشو تو هوا تکون میده و یکی از دستاش زیر چونشه و اون یکی داره یکاری میکنه
رفتم جلوتر دیدم داره هی برگه های مفاتیحو میگره بعد ول میکنه هم ب صداش میخندید هم وقتی باد ب صورتش میخورد میشد اوج لذتو تو صورتش دید...لبخندی زدم بهش و رفتم تو اشپزخونه غذا هارو کشیدم تو دیس و گذاشتم رو میز...رفتم تو حال و لیلا و عباسو صدا کردم...بعدش رفتم سمت اتاق یاسی اروم در زدم و اون با صدایی ک از گریه گرفته بود گفت بفرمایید
تا درو باز کردم اون اشکاشو با پشت دستش پاک کرد و ی چیزی رو گذاشت زیر متکاش..اروم رفتم پیشش نشستم دستمو گذاشتم دور شونش و گفتم"عزیزم خوبی؟"
اون هیچی نگفت و محکم منو بغل کرد و گفت"خالههههه"
منم دستمو اروم میکشیدم رو پشتش
"عزیزم چیزی نیست اروم باش.."
اون چند دیقه ای رو تو بغلم گریه کرد و یکم ک اروم شد از بغلم اومد بیرون اشکاشو پاک کردو گفت"خاله راستش دنیل ب من خیانت کرد و ما طلاق گرفتیم."
یا خداااااا!این دختره عقلشو از دست داده؟طلاق چیه؟خیانت چیه؟
چشمام از تعجب گرد شده بود اون سرشو انداخت پایین
گفت"خاله توضیح بیشتر ازم نخواه نمیتونم..."
خب اون حال خوبی نداره...ولی من حتما باید بفهمم چیشده...اینجوری نمیشه کمکش کرد!
یکم دیگه بغلش کردم و گفتم"شام حاضره بیا"
یاسی فقط سرشو تکون داد و من رفتم از اونجا بیرون....
داستان از نگاه یاسمین:
اون رفت...همه میرن!
مامانم رفت،دنیل رفت،بابام رفت،تنها خواهرم منو واسه همیشه ترک کرد...
دارم تو تنهایی خفه میشم...ولی من ی مادرم...زندگی و اینده ی اون بچه بمن بستگی داره...ب رفتار من،روحیه ی من!من باید از اول شروع کنم
باید تنهایی هامو،گذشتمو ذره ذره ب ذره ی زندگیمو بندازم دور...همشو!یکی دیگه رو نباید مثه خودم بکنم...تنها،پشیمون و سردرگم
زندگیه من ی هدف داره"اینده ی لیلا"
هیچ چیز و هیچ کس دیگه واسم مهم نیست تا روزی ک این دنیای لعنتی رو ترک کنم...اره درستش همینه...من "یاسمین نیکان تا ابد یک هدف دارم..."لیلا پ ایندش"دیگه هیچ چیز نمیخوام"
این عهدیه ک من همینجا تو همین اتاق با خودم میبندم...بلند شدم از رو تخت سریع یکم ارایش کردم شال سورمه ایمو انداختم سرم و از اتاق رفتم بیرون لبخند زدم و نشستم پشت میز کنار لیلا...دخترم،هدفم،زندگیم...
ب ساعت دیجیتال رو دیوار نگاه کردم"9:37"
بوی قیمه ک ب مشامم خورد درست 13 سال پیش اومد جلوی چشمم...وقتی ک مامانم زنده بود وقتی ایران زندگی میکردم..هی یاسمین تو ب خودت قول دادی!تو گذشتتو ریختی دور بهتره زودتر خفه شی و از الانت استفاده کنی...
لیلا اروم زد ب پهلوم و گفت:"مامان نوشابه میخام"
قاشقمو گذاشتم تو بشقابم و چند تا یخ انداختم تو لیوانش ولی اون از میز بلند شد و دویید از اشپزخونه بیرون ...گیج نگاهش میکردم اون داد زد"لیوانم"
و از دیدم خارج شد...ابروها و شونه هامو دادم بالا و اولین قاشق از اون همه خاطره رو خوردم...وقتی طعمش تو دهنم پیچید ی لحظه چشمامو بستم و از خاله تشکر کردم و اونم با لبخند قشنگش جوابمو داد...لیلا برگشت و لیوان سیاهشو ک با رنگ طلایی ب صورت بهم ریخته این حروف نوشته شده بود داد دستم
"3*L C Y D Family"
لبخند تلخی ب نوشتش زدم و تو لیوانش دوتا یخ انداختم همونطور ک یخ مینداختم عباس اقا پرسید"الان اونجا ساعت چنده؟"
ی نگاهی ب ساعت انداختم
_خب الان اینجا ک 9:40 دیقس اونجا 6:10 دیقس...اونجا 3:30 عقب تره..."
لیلا گفت"it's Tea time there!"
منم لبخندی بهش زدم و اون سریع چیزایی ک روزای پنجشنبه تو برنامه ی تغذیش بود گفت"چایی دارچین،رولت توت فرنگی،قرص بدمزه ی اهن!"
یکم خندیدم و.گفتم:"عزیزم sourcherry میشه البالو ن توت فرنگی..."
اون یکم خجالت کشید و گفت"ببخشید"
لبخندی زدم و شیشه ی کوکاکولا رو ورداشتم تو لیوانش یکم نوشابه ریختم.وقتی نوشابه رو گذاشتم زمین شعاری ک روش نوشته بود واقعا جذبم کرد
"Live in The Moment"
چند بار تو ذهنم تکرارش کردم این قشنگترین شعاری بود ک تاحالا خوندم...درسته من باید تو لحظه زندگی کنم...ن گذشته ی تلخم یا اینده ای ک هیچی ازش نمیدونم...یاد مقاله ای ک تو هوامپیما خوندم افتادم
"از اینده خبر نداریم ولی باید با اهدافمون بسازیمش...هیچوقت نباید بگی چون ازش خبر ندارم پس بیخیالش!"
این شعارا دارن دیوونم میکنن...بلاخره کدومش؟در لحظه یا در اینده؟نمیدونم،واقعا نمیدونم...ذهنمو سپردم ب طعم قیمه و خاطراتمو مرور کردم بازهم زندگی تو گذشته رو انتخاب کردم...امیر یکم ابلیمو ریخت و لیلا یکم با تعجب بهش نگاه کرد:"چرا ابلیمو میریزی؟"
امیر لبخند زدو گفت"خب خوشمزه میشه!"
لیلا ب دماغش چین دادو گفت:"ایششش...قیمه ی ترش؟"
_ههه خب من همه چیزو ترش دوست دارم!
لیلا سرشو ب نشونه ی "واست متاسفم"تکون داد و دوباره سعی کرد با دقت برنج و خورشتو بزاره تو قاشقش!این کارش لبخندو ب لب هممون اورد...بلاخره غذا تموم شد و من با کمک خاله میزو جمع کردم لیلا هم رفته بود تو پذیرایی و داشت کاسه ی شکلات هارو هم میزد و تا منو دید غر زد",ن شوکولات قرمز داره ن آبی!"
_خب صورتیشو بخور
_نمیخاااام
داستان از نگاه کایلی
دستمو اروم گذاشتم رو پاش...از وقتی اون دختره رفته خیلی حرفی نزده...صدامو نگران جلوه دادم:"!عزیزم خوبی؟"
اون جوابی نداد رونشو فشار دادم و اون یکم پرید

_چیزی گفتی؟
صدامو دلخور کردمو گفتم:"میشه یکم خوشحال باشی؟از صب تو خودتی!"
_ببخشید عزیزم....اوممم کاش بچه هارم میووردیم...
_ای بابا!ینی نمیشه ی روز باهم تنها باشیم؟
_چرا عزیزم ببخشید...امروز فقط مال ما دوتاست...حق با توعه

Old But New(Niall horan)Место, где живут истории. Откройте их для себя