chapter4:خستگی

84 10 0
                                    

من دوباره در زدم و ایندفه کسی جواب نداد پس من دستامو مشت کردم و سفت زدم به شیشه ی اون در .کی فکر میکرد من یروز مجبور شم حتی در خونه ی همچین کسی رو بزنم . توی این تهران گنده. قطعا هیچوقت شانس نداشتم و ندارم. من بیشتر و بیشتر در زدم تا اینکه یدفه در باز شد و مشتم رو روی هوا گرفت . از دیدن چیزی که جلومه شوکه شدم چون چیزی که دیدم فقط یه بدن بدون کله بود. سرمو بردم بالاتر و بالاتر و بالاخره..
من یه کله ی گنده با موهای ژولیده و یه آدم با لباسای چروکیده و با ریش زیاد پیدا کردم .
:اگه وارسی من تموم شد بیا تو
نفسم رو دادم بیرون و به بدن جلوم که نمایی از یه آدم شلخته با 50 کیلو ریش بود اخم کردم .
مشتمو از دستش در آوردم و خیلی جدی گفتم :سلام . منم از دیدنتون خوشحالم . من جید هستم.
و بعد اون ریش بود که با قیافه ای کلافه نگاهشو بهم دوخته بود. ازش اصلا نترسیدم. اگه بخای روراست باشی. اما خب اونم یه پسره . پس من با احترام یکم نگاش کردم و گفتم :میشه لطفا داخل خونرو ببینم
و جمله ی من همزمان شد با کنار رفتنش پس یه چشم غره رفتم و وارد خونه شدم .
همونطور بود که حدس میزدم . یه خونه ی شیک و بزرگ که وسطش یه پله میخورد به سمت طبقه بالا و سمت چپش یه هال بزرگ بود با 4 نوع مبل و یه آشپزخونه و سمت راست یه چیزی مثل اتاق موسیقی. خیلی از خونه خوشم اومد.
........
ببخشید خیلی دیر شد اینم گذاشتم که بدقول نشم .

mysteriousWhere stories live. Discover now