گوشیمو توی دستم چرخوندم. چقد این تصمیم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود.میتونستم کرکره ی غرورمو بکشم پایین و برای یه آدم بزرگ خدمتکاری کنم.یا اینکه مجبور بشم تا آخر عمرم برخوردای نایل رو تحمل کنم.
به نظرم راه اول عاقلانه تر بود اما تنها مشکل این بود که میترسیدم از توی چاه در بیام و توی چاله بیفتم. وضعیت سختی بود.
یه دوراهی.همیشه از دوراهی ها نفرت داشتم.باید سریعتر تصمیم میگرفتم. زیاد وقت نداشتم.میدونستم قراره برای چه کسی کار کنم.ظاهرا یه پسر 25 ساله.و من فقط 18 سالم بود. میترسیدم که کارام درست پیش نره .دیگه وقتی نمونده بود پس به دوستم که این کارو برام پیدا کرده بود زنگ زدم و جواب مثبتمو بهش دادم.
دیگه از نگاه های کثیف نایل و نگاه های ترحم دار دایی و برعکسش نگاه پر کینه ی زندایی خسته بودم.
باید کم کم وسایلمو جمع میکردم و آماده میشدم پس پا شدم و با دو از پله ها دویدم پایین.این عادت همیشگیم بود .توی پله های آخر بودم که یدفه پام رفت روی لباس بلندم و صدای جیغمو شنیدم.
پرت شده بودم کف زمین و نایل بالای سرم داشت میخندید . عوضی.با صدای بلند گفت:مثل مگس له شدی .و بعد دوباره مثل یه اسب شروع به خندیدن کرد . بی توجه بهش پا شدم و رفتم پیش خدمتکارمون .البته نمیشه گفت خدمتکار چون تو تمام این مدت 10 ساله اون بود که ازم مراقبت میکرد.شاید بشه بهش گفت دایه.
رفتم داخل آشپزخونه و یکم آب خوردم و شروع کردم با جنی که داشت آشپزی میکرد حرف زدن. -: بالاخره کار پیدا کردم.
تا این جملرو گفتم با سرعت برگشت طرفم.
یکم نگاهم کرد و بعد سیل سوالاش بود که به طرفم هجوم میآورد.
به زور آرومش کردم و شرایط کار رو براش توضیح دادم.انگار اونم راضی نبود از این کار.مثل من.اما هیچ کاری نمیتونستم بکنم و جنی بعد از نصیحت های مادرانش بهم گفت که باید وسایلمو جمع کنم.
پس راهی اتاقم شدم و با خودم گفتم هرچه باداباد
YOU ARE READING
mysterious
Casualeآینده ی من توی دستای بزرگش گیر کرده.من داستان زندگیمو از تو هیچ کتابی نخوندم و من الان یه داستان دارم.چیزی که من نساختمش ولی من تونستم توی این داستان دووم بیارم پس قهرمان این داستان منم.