Chap.1 | ناشناس

154 19 3
                                    


يك پيام جديد: شماره ي نا شناس
ابرومو انداختم بالا و پيام رو باز كردم تا بخونم؛
ناشناس :هي
من: سلام..؟ ام...شما؟
ناشناس:منو ميشناسي،قول ميدم، ما به يه مدرسه ميريم
من:اوه خب خيلي مختصر مفيد جمعش كردي...پرسيدم تو كي هستي؟
ناشناس:نميتونم بهت بگم...متاسفم
من:... باي
ناشناس:صبر كن...لطفا...بهم يه شانس كوچيك بده
من:... تو كي اي؟
ناشناس:من نميتونم بگم بهت...من...من...خيلي دوسِت دارم...
من:ولي من حتي تورو نميشناسمممم
ناشناس:ميشناسي...قول ميدم...باشه؟
من:باشه...
من:قسم ميخورم اگه اين يه كلك يا يه مسخره بازي باشه،من پيدات ميكنم و بيچارت ميكنم
ناشناس:هاهاها :) ميدونم ولي اين يه مسخره بازي يا يه كلك نيست عشقم
من: منو "عشقم" صدا نكن وقتي من تورو نميشناسم غريبه
ناشناس: كلاس داره شروع ميشه...شششش
من: تو اول به من پيام دادي!!!!!
............
به موبايلم خيره شدم و صبر كردم تا يه اتفاقي بيفته...اما نيفتاد...اين لعنتي كيه؟
" با كي چت ميكني؟؟؟"
بهترين دوستم،مارسل، پرسيد در حالي كه كنارم مي نشست.
"مطمئن نيستم...يه نفر كه معلوم نيست كدوم خريه شمارموپيدا كرده"
من اه كشيدم و بهش لبخند زدم همونطور كه ظرف سالادم رو در مياوردم
"اين بسيار عجيب و غريبه!"
اون جواب داد و كيف ناهارشو باز كرد.
من بهش خيره شدم و گفتم:
"مارسل الان ديگه هيچكس از 'بسيار عجيب و غريب' استفاده ميكنه...!"
-"اوه درسته... عفو كنيد سرورم مرا به خاطر استفاده از كلمات امروزي..."
من چشمامو چرخوندم و در ظرف سالادمو باز كردم و گفتم:
"بامزه نبود..."
- خفه شو سم و سالادتو بخور
-جيييييز يكي اينجا عصبيه
من شوخي كردم و چنگال كوچك پلاستيكيمو بلند كردم.
- من كي (عصبي) نيستم...؟
-نكته ي خوبي بود
من ياداوري كردم و يه تيكه از سالادمو خوردم
-hola chica and chico!
سومين دوست ما،جو، اينو گفت همينطور كه با دوست پسرش،درك،پيش ما مي نشست
-فكر نكنم chico اسپانيايي باشه...
من گفتم
-سالادتو بخور سم
-خدايا...شكر...
من لبخند زدم و متلك انداختم
يه نيم نگاه زير چشمي به مارسل انداختم كه يه موبايل دستش بود و داشت به يكي پيام ميداد
-اووووو مارس... نميدوستم كه تو يه موبايل داري!
من با بازيگوشي بازوشو نيشگون/وشگون/بشگون [من اخر نفهميدم كدوم درسته -_-] گرفتم
اون موبايلشو خاموش كرد و هول هولي گذاشت توي جيبش قبل از اينكه بگه:
-من هفده سالمه...البته كه موبايل دارم...!
-هاه پس بالاخره مامانت تَرَك برداشت؟(تسليم شد)
-اره
اون زمزمه كرد درحالي كه يه نيشخند مغرورانه روي لباي صورتيش نشسته بودن[هيز -_-]
.....
ناشناس:حقيقتش...من بايد بگم كه...برات متاسفم...
من: برام متاسفي؟واقعا دادا؟[تو متن bruh بود ديگه نميدونستم چي ترجمش كنم:/]
ناشناس:واقعا دادا
من:دادا
ناشناس:داداااااااا [خود درگيرن #_#]
من: از اين به بعد اين اسم توئه...دادا
ناشناس: دادا
من: :)
......

"به چي لبخند ميزني؟"
جو پرسيد در حالي كه ابروشو ميداد بالا
"هيچي....ساندويچتو كوفت كن..."
درك خنديد و ما ناهارمونو ادامه داديم تا وقتي كه زنگ خورد و به ما فهموند  كه كلاسا دوباره دارن شروع ميشن...
_______________________
سلام
اينم قسمت اول
نويسنده زير اين قسمت نوشته بود كه اوايل اين داستان بيشتر مكالمه اس ولي قول ميدم متفاوت بشه
لطفا به دوستاتون معرفي كنين
راستي من يه داستان ديگه هم دارم كه اونو با خواهرم دونايي مينويسم،نه ترجمس نه دزدي!! و توي پيج release_stories  ميزاريم.خوشحال ميشم بخونين
دوستون دارم
بازم مرسي
راي و نظر فراموش نشه
Xoxo
Diann

TEXTING HIM...[persian translation]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن