TEXTING HIM...[persian translation]

Chap.3 | آشفته

*داستان از نگاه سم*
من: هي تو
من: پاشنه طلا
من: هري
من: هريِ جاي خاليِ جاي خالي(اسم مياني و فاميلي •_•)
من: هرولد
من: آق
من: باشه...
من: همينجوري بمون... :(
........
دو هفته از شروع چت كردن من با هري ميگذره،و صادقانه بگم،من واقعا دارم شروع به دوست داشتنش ميكنم، از اولي كه ما شروع به چت كرديم اون هيچ وقت به سؤالاي من يه جواب كامل و واقعي نداده،اصن همچين چيزي رو يادمم نمياد!
"سم!" جو از اونور سالن صدا زد
بهش لبخند زدم وقتي كه اون از وسط جمعيت زياد سالن خودشو به من رسوند. موبايلمو قفل كردم و گداشتم تو جيبم همينطور كه جو به طرز نفسگيري بهم نزديك ميشد.
-"چيزي گير اوردي؟"
من با صداي آروم پرسيدم
-"نه،هيچكس يه نفر به اسم 'هري' رو به ياد نمياره سم،هيچكس!هيچ مدركي نيست..."
جو گفت و آه كشيد.
اخم كردم و جو سرشو تكون داد.
از گوشه ي چشمم يه عينك بزرگ اشنا با يه جليقه ي بافتني قهوه اي ديدم. جو رو با خودم كشيدم تا برم سمت مارسل اما وقتي ديدم به موبايلش لبخند ميزنه،وايسادم.
-" داري سعي ميكني بازومو از ارنجم جدا كني؟ميدوني اخه خيلي خوب انجامش ميدي!"
جو گفت،لحن صداش نصف كنايه اي و نصف جدي بود.
-"اوه.مارس رو ببين،خوشحال بنظر ميرسه."
من اروم و با اشاره به مارسل گفتم.
-"اره،اين اواخر اينطوري شده...شرط ميبندم اون يه دوست دختر پيدا كرده!"
جو پوزخند زد.
-"اميدوارم"
من با يه لبخند كوچك زمزمه كردم.
.....
هرولد پاشنه طلا: سلام بيبي!
هرولد پاشنه طلا: اگه ميشد كه تو يه گل باشي،يه شير با يال بلندددددد ميشدي!!!!!
من: لطفا دوباره شروع نكن
هرولد پاشنه طلا: نع
من: آرع
هرولد پاشنه طلا: روزت چطور بود؟
من: بد نبود،فكر كنم مارسل دوست دختر پيدا كرده
من: منو جو اينطور فكر ميكنيم البته
من: منو جو اونو ديديم وقتي با خوشگل ترين لبخندش به موبايلش خيره شده بود،اَو
هرولد پاشنه طلا: هاها چه باحال!
من: من ميخوام ببينمت هري :(
هرولد پاشنه طلا: نميدونم...
من: لطفا؟
من: خواهش ميكنم؟
من: ؟؟؟؟
من: حتي cher lloyd (يه خواننده اس) هم اينو ميخواد!
هرولد پاشنه طلا: نههه نقطه ضعفم
من: ؛)
هري پاشنه طلا: نميتونم
من: هري،بيخيال.لطفا...
من: ميدوني من به طرز رواني كننده اي دوستت دارم حتي با اينكه همو تاحالا نديديم.
هرولد پاشنه طلا: نه...فعلا نه...
من: باشه...
*داستان از نگاه مارسل*
من به طور افتضاحي ميخوام بهش بگم.حس خيلي بدي دارم وقتي كه اينطوري گولش ميزنم،ولي اون حتما داغون ميشه وقتي بفهمه كه من هري هستم.ولي خب من به اين هم توجه ميكنم كه هرولد يا همون هري اسم من و مارسل اسم مياني منه.
نميدونم ميخوام چيكار كنم،اون بيشتر از اين پيشم نميمونه اگه من به از سر باز كردنم ادامه بدم.اون همينجوريش داره آشفته ميشه و اين فقط دو هفته اس.دو هفته با خوشبختي خالص.اون خيلي خوشگله،واقعا.
از زير دوش اومدم بيرون و حولمو چنگ زد.با حوله ي خشك،موهامو- كه به طور مادرزاد بلند و فر هستن- خشك كردم.يه ايده ي درخشان توي ذهنم جرقه ميزنه و من سريع خشك كردنمو تموم كردم و لباس پوشيدم و موهامو همينجوري به حالت فر رها كردم.
"مامان، سريع ميرم خريد ميام"
داد زدم قبل از اينكه برم بيرون.
.......
من: خب...ما ميتونيم هم ببينيم.
من دكمه ي ارسال رو با يه انگشت لرزون زدم و آه كشيدم.موبايلمو توي جيب پشتي شلوار جين جديدم،كه مشكي و تنگ بودن،گذاشتم.بعد از اينكه يه سري لباس خريدم،به طور كلي جين تنگ مشكي و تيشرت و يه هدبند براي جمع كردن موهام بود.رفتم توي دستشويي مركز خريد و لباسامو عوض كردم.حالا،فقط بايد از شر اين عينك مسخره خلاص شم...
كنار ساختمون چشم پزشكي راه رفتم.روي پاشنه ي پام چرخيدم و وارد شدم و با يه دكتر صحبت كردم و اون گفت ميتونم از لنز طبي استفاده كنم.و يك ساعت بعد،من با لنز بودم.
سمي❤️☺️: OMG
سمي❤️☺️: واقعا؟
سمي❤️☺️:الان ميشه؟لطفا؟
من: حتما،كجا؟
سمي❤️☺️: يه پارك نزديك خونه ي ما هست.
من: حتما خوشگل خانوم :)
هيچي به هيچي....خدا به خير كنه...
______
سلام!
اينم قسمت سوم!
نوشته ي نويسنده براي اين قسمت:" خب شايد فكر كنين زيادي داريم تند ميريم توي داستان...ولي نگران نباشين!حواسم هست!"
نظرتونو بگين راجع به داستان خوشحال ميشم!
D❤️
XoXo