فلش بک هفت سال پیش :
دوباره صدای بلند و ترسناک مامان بابا از طبقه پایین میومد، صدای رعد و برق اونو ترسناک تر کرده بود.من مایکل رو محکم بغل کرده بودم، هوا تاریک بود همه چراغا خاموش بود از ترس داشتم ب خودم میلرزیدم و گردنبند صلیب مامان رو گذاشته بودم بین لبم، اشکام هر لحظه داشتن بیشتر و بیشتر سرازیر میشدن اما میترسیدم صدام در بیاد، اگه صدام بلند میشد اون حتما میفهمید ما این بالاییم.
صدای جیغ مامان داشت بلند تر میشد،مایکل توی بغلم وول خورد و اخم کرد و گفت:" باید بریم کمک مامان" میخاست از بغلم بیاد بیرون. اما من محکمتر بغلش کردم و نزاشتم تکون بخوره اون نباید بلند حرف بزنه. سرم رو آروم بردم سمت گوشش آروم زمزمه کردم:" مامان حالش خو..."
نتونستم جملمو تموم کنم؛ چون دوباره صدای جیغ مامان اومد و برای چند ثانیه دیگه صدایی از طبقه پایین نیومد اما صدای پای یکی رو شنیدم ک از پله ها داره میاد بالا.
مایکل رو بردم و گذاشتمش توی کمد که اگه اون اومد بالا مایکل رو نبینه اگه قراره کسی این وسط صدمه ببینه اون منم. مایکل خیلی بچس هنوز چهار سالشه،اما اون هیچ رحمی نسبت به مایکل نداره.
صدای پاهاش هر لحظه داشت بیشتر میشد، این ینی اون داره نزدیک میشه،با اینکه از ترس داشتم میمیردم خم شدم سمت مایکل و پیشونیشو بوسیدم و ی لبخند مصنوعی زدم و آروم ب مایکل گفتم:" داداشی هر اتفاقی افتاد و هر صدایی شنیدی از کمد نیا بیرون... باشه؟!"
صدام داشت میلرزید.مایکل با تعجب با چشمای سبز خوشگلش بهم زل زد. میخاستم بیشتر پیشش بمونم اما با صدای کوبیده شدن در نفسم بند اومد و سریع در کمد رو بستم و خودم دوییدم ب گوشه ترین نقطه اتاق تا شاید توی این تاریکی منو نبینه.
صدای کوبوندن دستش به در و فحشاش توی اتاق داشت میپیچید. زانوهامو جم کردم و گردنبند صلیبمو محکم توی دستم گرفتم و از ته دل دعا میکردم که اون در باز نشه، صورتم خیس شده بود.
استرس و ترس توی وجودم داشتن با همدیگه مسابقه میزاشتن،قلبم داشت از قفسه سینم بیرون میزد. دیگه صدای در نیومد، خدا رو شکر کردم فکر کردم ک اون بیخیال شده، اما یهو اتاق با صدای وحشتناک و بلند شکسته شدن در باز شد، و اون توی چارچوب در معلوم شد.
توی اون لحظه من با بزرگترین کابوسم روبرو شدم... پدرم.
_______________________
خوب گایز این اولین قسمت فنفیکه
میدونم خیلی کوتاه بود، اما از قسمت بعد ای شالا طولانی ترش میکنم:)
خوووب حالا نظرتون چیه؟!
خودم میدونم بد نوشتم خو ناسلامتی فنفیک اولمه... تو ذوقی بهم نزنین...
اما واقعا نظرتونو بگین خیلی برام مهمه:)
YOU ARE READING
COACH
Teen Fictionباورم نمیشد چه شکلی اون اتفاق افتاد... تنها چیزی که میدونم اون شبی کسی بود ک بدترین کابوس ها رو یادم مینداخت... اما من از اون متنفر نشدم...