"شانس بزرگ"

212 22 22
                                    

کلاه سی شرتم رو کشیدم روی سرم ،داشتم میرفتم ایستگاه اتوبوس، هوا خیلی سرد شده بود،بارون نم نم داشت میبارید.

قدمامو سریعتر کردم، قطرات بارون داشتن سریعتر میومدن، کاشکی بارون از اینی که هست شدیدتر نشه!
از بارون شدید متنفرم.

به ایستگاه اتوبوس رسیدم، مثل همیشه کسی اونجا نبود،ساعت قدیمی مامانمو چک کردم.من باید تا بیس دقیقه دیگه باشگاه باشم و اتوبوس هنوز نرسیده،بارونم هر لحظه داشت شدیدتر میشد. اونقدر شدید شده بود که انگار زیر دوش وایساده بودم.

خودمو بغل کردم تا یکم گرمتر بشم، صدای رعد و برق باعث شد که یکم بپرم.
دستامو مشت کردم، چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. خاطرات اون شب داشتن هجوم به ذهنم هجوم میاوردن، جیغ های مامانم، گریه های خودم و مایک... .

با صدای بلند بوق اتوبوس ب خودم اومدم...چشامو باز کردم به اتوبوس زل زدم، تقریبا یادم رفته بود چرا اومدم بیرون، راننده اتوبوس با بیحوصلگی اخم کرده بود و بهم نگا میکرد.

سرمو تکون دادم تا اون خاطرات پرت شن عقب، سوار اتوبوس شدم، ی مرد ته اتوبوس نشسته بود و به بیرون نگا میکرد، پول راننده رو دادم و روی یه صندلی نشستم.

راننده همچنان با اخم نگام میکرد فک کنم بخاطر این بود که با لباسای خیسم روی صندلیش نشسته بود. اما خوب برام مهم نبود، که اون ناراحت شده یا نه.

به بیرون نگا کردم، قطره های بارون با شدت داشتن ب شیشه و سقف اتوبوس میخوردن.یه حسی بهم میگف امروز قرار نیس روز خوبی باشه،همیشه روزهای بارونی تبدیل میشت به بدترین روزهای عمرم.توی هفده سال زندگی ای که داشتم تجربه بهم اینو ثابت کرده.

سرم رو گذاشتم رو شیشه و ب خونه ها مغازه های توی مسیر نگا میکردم که سریع ازشون رد میشیدیم.شبی زندگی من. شبی همه موقعیتای سخت و آسونی که توی زندگی داشتم اما سریع از همشون رد شدم.

اتوبوس وایساد،سریع ازش پیاده شدم و داخل باشگاه شدم. نمیدونم چی شده بود اما خیلی عصبی بود. شاید بخاطر رعد و برقاییه که صداشون داره بهم میرسه و تصویر اون شب رو برام واضحتر میکنع. سر جام وای سادم و به یه نقطه زل زدم تا بتونم با تمرکز ب اینکه امروز توی رینگ جیمز رو چه شکلی بزنم، اون خاطرات رو هول بدم عقب.

" اهم... چیز جالبی توی اون نقطه وجود داره که من نمیتونم ببینم؟!"
با صدای پرسشگرانه جیمز ب خودم اومدم و به نقشه های شیطانی ای که براش کشیده بودم ی لبخند بزرگ زدم. و با همون لبخندم بهش گفتم" نچ هیچ چیز دیدنی ای وجود نداره"

فک کنم جیمز از لبخندم تعجب کرده بود، چون چشاشو ریز کرد و پرسید" خوبی؟"

سرمو به نشونه آره تکون دادم.و با یه نیشخند مرموز نگاش میکردم.جیمز به خودش نگاه کرد و دوباره نگاهش رو آورد روی من.

COACHDove le storie prendono vita. Scoprilo ora